ساعت ۴ بعدازظهر شده بود؛ مطالب کلاس خستهکننده و تکرارى و به شدت خوابآور شده بود، نُه صبح کجا و پنج عصر کجا؟
انتهاى روز باید یک ساعت تمرین راهبر(کوچینگ) میکردیم. هم کلاس من، یاسمین زنى انگلیسى با تبار ترکى بود، ۴۶ ساله و از مدیران فروش شرکت ادوبى، صورتى خشک و آهنى داشت بدون هیج نشان زنانه .
از او خواهش کردم در فضاى تازه بارون خورده بیرون ساختمان اصلى بنشینیم که لختى از هواى دم کرده اتاق درس برهیم؛ وقتى قصه زندگیش را تعریف میکرد خستگیم در رفت از شنیدن تلاشهایش براى بزرگ کردن دخترش به تنهایى و نحوه ادامه تحصیلش و تلاشش براى موفقیت در سیستمى تقریبا مردانه در انگلیس؛ موقع بازگشت به کلاس، میدانستم از همکلاسیم بیش از کل تدریس استادم یاد گرفته ام! فقط دلم میخواست درنگى کنم، صحنه را ببلعم با همه زیباییش و یادگارى کنم براتون🤗
داستان انسان همیشه تفکر برانگیز است، نه؟
پ ن :
قشنگ واضحه از بس کار داشته ام بعد درس ، خوابم نمیبره ولى خدا رو شکر تموم شدند و فردا روز از نو و روزى از نو
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.