بعضى شبها نیاز دارم یک گوشه کِز کنم و چیزى بخونم از جنس شعر حمید مصدق یا نزار قبانى و موس موس کردنهایش براى معشوقه هایش یا عرفانى نوشتن کریستین بوبن یا خسته نویسیهاى الیف شفق؛
درست مثل “دهن” آدم که میدونه الان هندونه میخواد نه مثلا سیب ؛ من اینطور فهمیده ام که “ذهن” آدم هم یه وقتهایى خوراک عشقى میخواد نه مثلا فلسفى … مخ آدم ذائقه خودش رو داره آقا…
امشب کتاب عکسهاى ماسوله ١٣۶٧ از حمیدجان جبلى را ورق میزدم، همچین بااحتیاط که نکنه تموم بشوند این سیاه سفیدهایى که جانم را روشن ساختند
شاید اقتضاى چهل و پنج سالگیه که میتونى رو یک عکس قفلى بزنى ، بغض کنى ، دستات سردى لبه کپسول گاز را یهویى از وراى ٣١ سال حس کنه وگرنه مگه میشه یه فوتوغراف آدمو اینقده حالى به حالى کنه؟
نه ، گمونم قندم بالا و پایین شده که انگار پسربچه خندان این تصویر را میشناسم که الان مردیست احتمالا هم سن خودم یه گوشه این سرزمین که براى کودکانش لوازم التحریر چینى میخره… به قول اون برادرمون :

واى که چه حالى دارم ،
هواى دیارى دارم… .
این پست رو واسه شب بیدارها نوشتم که تو حالى که کردم تک خورى نکرده باشم

کتاب مجموعه عکس ماسوله ۶٧- نشر چشمه

 

این مطلب را هم بخوانید
به پسرم رسا
1 پاسخ
  1. یاسر
    یاسر گفته:

    همیشه وقتی همچین نوشته هایی رو از شما میخونم به جرات میگم مغزم هنگ میکنه و روحم شفا
    یعنی همون حسی که برای خودتون اتفاق میافته تمماما منتقل میشه و این اتفاق تقریبا توی تمومه تجربه هام برای خوندن متنهای شما تکراریه

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *