به خیالم؛
دخترى این پنجره را
دم عصرى میگشاید؛
تنش از خنکى پاییزى، یه نمه مورمور؛
روى شانه اش یک شال انداخته که یخ نکند، لب پنجره یک دقیقه خیره میشود به دوردست یک رویا؛
فنجان چایى معطر در دستانش؛
و من تماما محو این قاب،
نوجوانى میشوم که از شدت هیجان،
قلبم از دهانم میخواهد بیرون بزند.
نگاهى بهم میکند و لبخندى و میبندد پنجره را؛
من کفتر جَلد این پنجره قدیمى میشوم،
پاییز، من میشود.
“من” محو میشود.
بله، من در تقاطع تمام این رنگها و خاطره ها، به لبخند دخترکى تمام میشوم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.