به عکس از ورای شصت سال می‌نگرم؛

دروازه‌بان جوان و‌ خوش‌نام تیمی شهرستانی (قزوین) دست به سینه، نگاه به دوردست‌های زمین بازی، زندگی کرده است؛
بعدها کارمند دادگستری قزوین می‌شود و در دانشگاه ملی و دانشگاه نیوکاسل درس می‌خواند و فوتبال بازی می‌کند.
سال‌ها در امور ورشکستگی خدمت می‌کند و وکیل همین داستان می‌شود.
آقام آشپز، نجار و فنی کار و اتوکش هم هست (خدا می‌دونه چطوری اینهمه چیز یاد گرفته؛ آمدم‌میره تو بی‌ارزشی)

وقتی پدر میشی، پدرت را در یک‌ ثانیه ادراک می‌کنی و «مرد» می‌شوی؛
در ثانیه ثانیه رفتارم با رسا، بابا حمید حضور دارد و خوشحالم که پدر باشرفی داشته‌ام.
امیدوارم پدران سرزمینم این روزها طاقت بیاورند زیر فشار این روزها و لنگر بمانند.
علیرضاشیری
پسرکم در خواب نازش ناگهان صدایم می‌کند؛
می‎روم بالای سرش،
حرف‌های نامفهومی می‌زند،
در آغوش که می‌کشمش، آرام می‌شود و دوباره به خواب می‌رود
ولی بی‌خوابی مرا غرق می‌کند
از غم «مرد» بی‌پناه در جزایر یونان
که پسرکش از فرط گاز اشک‌آور به خفگی افتاده
و‌شلاق المپ‌نشینان بر گرده‌اش بنشسته؛
بابا علیرضا
نیم‌شبان چهارشنبه

My son woke up in the middle of night,
Did not sleep till His father hugged him for a while,
then he jumped into his sweet dreams….
Then I drown in insomnia ,
Thinking of the sorrow of a “ man”
A refugee father who had no thing to do for his son when “Olympians” started flogging humans in Greece land.

As remembrance of refugees

میدونم متن تلخه ولی واقعیت خودمه؛
دوست ندارم ادا واسه مردم درآرم که چی؟ همیشه خندان باشم؟ خب نیستم چون آدم واقعی هستم نه کتاب و فیلم! شوهر هستم، پسر، پدر، مرد، مدیر و شهروند هم‌ هستم. این نقش‌ها، خنده را می‌پراند زیرا زندگی و‌ مسوولیت شوخی نیست.
دوست ندارم نقاب همیشه خندان بزنم و با وجود اینکه زیاد می‌خندم، اما غم‌های سالم خودم را هم دارم که متعلق به انسان بودن ماست.

وسط خونه‌تکونی، با رسا عکس‌های چاپی قدیمی پیدا کردیم که لای سررسیدهای خاطره‌نویسی‌هام بود؛
یادمه ۲۶ سالم بود و اولین ترمی بود که دانشگاه تدریس می‌کردم، حق‌التدریسی؛ ولی با تمام عشقم این کار را کردم و تا دو سال قبل هم ادامه دادم.
اسم بچه‌ها را تو سررسید می‌نوشتم که یادم نره… چه خوب میشه آدم ببینه ثمره زحمت ۱۹ سال قبلش چی شده و کجا رفتند این بچه‌ها
پ ن
اومدم کامنت‌ها را خوندم؛ عمدتا مساله‌شان لاغری و چاقیه و‌ بیشترین چیزی که توجهشون را جلب می‌کنه، سایزه
عده کمی هم احتمالا منظور اصلی این پست را فهمیدند که یک مسیر نوزده ساله‌کاری، شروعش می‌تونه خیلی ساده و معمولی باشه، کجا این معلم می‌دانست روزی در بهترین مراکز آکادمیک جهان جشن پایان تحصیل می‌گیرد؟ کجا می‌دانست که هزاران نفر از مردمانش را به زندگی بهتر آشنا خواهد کرد؟ کل حقوقم در طول یک ترم ۲۸۰ هزار تومان بود و‌ تا رودهن می‌رفتم هر هفته (به دعوت رییس دانشکده روانشناسی و علوم‌تربیتی دکتر بهاری)، ظرف یک ترم معرفی شدم به دانشگاه علوم و‌ تحقیقات تهران و بعد یک ترم دعوت شدم به دانشگاه تهران و ۱۲ سال ماندم؛ بعدها دانشکده روانشناسی درس دادم تو مقطع ارشد عمومی و‌ بالینی (علوم و‌ تحقیفات قزوین و تهران و دوبی- داروشناسی، نظریه‌های شخصیت، علم‌النفس)
قبل رفتنم به انگلیس هم مدرس دانشگاهی بهترین درس زندگیم شدم: روانشناسی اجتماعی تو دانشگاه امام صادق (ع)
تو‌ این سالها تا دلتون بخواد غیبت و زیرآب‌زنی و‌ تهمت و‌… شنیدم ولی تمرکزم را در خدمت‌رسانی قطع نکردم… مسیر خوبی بود، ارزشش را داشت.
مخلص
علیرضاشیری
ساعت ۱۴:
اومدم تو آسانسور دیدم گوش‌پاک‌کن گذاشتند واسه اینکه انگشت آلوده احتمالی نشود،
ساعت ۱۶:
پنبه الکلی هم اضافه شد😰؛ اینجور که داره پیش میره پنبه و روغن بنفشه هم تا ساعاتی دیگه اضافه میشه😂
من دارم میرم مسیح دانشوری خودمو معرفی کنم؛
والله با این نوناشون؛ حداقل باشرافت می‌میرم😁
———
پ ن
بهداشت را رعایت کنیم ولی مراقب وسواس و فوبیا و اضطراب هم باشیم که از اینوری شادروان نشیم.

من به این شهر،
این زمستان پاییزی،
این دربند مه‌آلود ،
این درختان پر طوطی کاخ‌های پهلوی،
این باران‌های خوش بوی اسفند،
دلی بسته‌ام سخت
که غصه هم خواهد رفت.

دیدن امارات همیشه موجب می‌شود احساسات متفاوتی را تجربه کنی، دیدن مردمان سختکوش که اینجا به شدت کار می‌کنند، بدون نق و ناله تا دریافتی ناچیز خود را بفرستند شهرشان در هند یا کلکته یا بنگلادش یا فیلیپین موجب می‌شود به اندیشه فرو روی که چگونه می‌شود تعهد کاری در کشورها آنقدر متفاوت است.
دیدن رشد و توسعه شهر و ساختمان‌های در حال ساخت و بسترهای تکنولوژیک و محبوبیت شیخ محمد و‌ شیخ زاید در بین مردمان عادی و مردمان تحصیل کرده، بسیار آموزنده است برایم.
من از پنجره هتلم می‌بینم چگونه شهر دارد توسعه می‌یابد و‌فکر می‌کنم که چند هفته قبل از پنجره اتاقم در هتلی در کیش نگاه می‌کردم و می‌دیدم چگونه رشد متوقف شده است.
ایرانیانی شریف در دوبی دیدم و‌ جلسه داشتم که بسیار خودساخته و متواضع و کمک‌کن بودند، خیلی از شاگردانم در این شهر محبت‌های زیاد کردند و خدا می‌داند شرمنده خیلی از هم‌میهنان شدم که وقت دیدار نیافتم (ایشالا دفعات بعد)
یک فرم ساده گذاشتیم در اینستا برای دوستان در امارات که خیلی‌ها پر کردند که بعدا یک جلسه اینجا داشته باشیم، اگر پر نکردید، اینجا خبر بدید که من رفیق نادیده دارم.
این طراحی‌های باحال که باعث نوشتن کپشن شده، توسط خانم میرزا حسن‌خان مستوفی‌الممالک (م منتظری)، ۴۵ ساله از تهران ارسال شده است😁 در اعتراض به سه هفته سفر من به دوبی😰

خیلی مهدی یراحی و‌ این ترانه خوبش را دوست دارم. رویایم سال‌ها این است که مردم منطقه با هم دوست باشیم و ماشین‌ها را نمره کنیم، بریم تو همه کشورهای منطقه و با مردم بخندیم و آهنگ میحانه بگذاریم روی همین پل که شاعر منتظر محبوب مانده
——- میحانه میحانه… میحانه میحانه… ●♪♫
غابت شمس نا الحلو ما جانا ●♪♫
حیک، حیک… ●♪♫
حیک بابا حیک؛ الف رحمه علی بیک ●♪♫
هذول العذبونی؛ هذول المرمرونی ●♪♫
علی جسر المسیب، سیبونی ●♪♫

«وقتی سفر می‌روم ‌و‌ عکس خوش‌گذرونی می‌گذارم. مردم چین حتی در این شرایط ویروس‌زدگی، برام کامنت می‌گذرانند که «مرسی که لحظات شادت را به ما هم نشون‌ میدی که لذت ببریم» ولی از هم‌میهنان ایرانیم، کامنت‌های فحش و نفرین می‌گذارند که “خجالت نمی‌کشی هواپیما سقوط کرده، سیل شده، زلزله شده و … داری خوش می‌گذرونی؟؟؟” 😰
مردم چین بسیار سختکوش‌اند و زمان را ابدا از دست نمی‌دهند مثل ایرانی‌ها
اولین بار پارسال بود که تو‌ دایرکت اینستا پیام محبت‌آمیزش را خواندم، او شانگهای و من لندن؛ نمی‌شناختمش ولی بعد رفتم تو صفحه‌اش و دیدم آرش چقدر محبوبه تو چینی‌ها
سیزده ساله در چین تحصیل (تا دکتری)، زندگی و کار (آرتیست، کمدین- جزو ده کمدین برتر کل چین-، میزبان، هنرپیشه) می‌کند و بارها و بارها درباره فرهنگ‌های ایرانی تو برنامه‌اش صحبت کرده است، زبان چینی و کره‌ای و ژاپنی را مثل زبان مادری حرف می‌زند (خودش یاد گرفته)
طوری عمیق فرهنگ مردم چین را می‌شناسه که ازش خواهش کردم برامون از زیبایی فرهنگ دور صحبت کنه.
آرش، فرهنگ، تاریخ، هنر، زبان و‌ ادبیات ممالک مختلف را می‌شناسد و به خاطر این عمقش است که طنز و مثبت‌زیستن را راحت زندگی می‌کند. آرش استیلاف ۳۱ ساله است که اینقدر رشد کرده است و خودش را گم‌ نکرده است و به زیبایی از فرهنگ‌های شرقی می‌تواند به همه ما و دنیا نکاتی زیبا یاد دهد.
پ ن: قول داد برنامه تلویزیونی که در چین درباره سنت گل غلتان بچه‌ها در کاشان صحبت کرده زیرنویس فارسی کند🤗

روزی یکی از رفقام، مجتبی پیرعلی، که حکم برادربزرگ ما را دارند، خاطره‌ای از جماعت اهل صنعت تعریف می‌کرد.
تاجری صنعتی بود که قالبکار محصولات پلاستیکی بود؛ ولی به محض تولید یک جنس جدید، در کمتر از یک هفته، کپی و بدلش را بقیه صنف بدون درج نام می‌زدند و‌ می‌فرستادند تو بازار با نصف قیمت و‌ عملا کسب و کار و کارخانه و‌ خلاقیت این مرد بزرگ را به فنا داده بودند و خودشان هم سود محقری بیشتر با این دلگی‌ها نمی‌بردند؛ بازی دوسرباخت.
یک روز همه افراد درشت و خرد صنف را جمع کرد و‌ شامی مفصل در تالاری خوب به همه داد و آخرش سه دقیقه درددل کرد و‌یک پیشنهاد داد که شنیدنش بعد این همه سال هنوز مرا در هم می‌فشرد
«برادران گرانقدرم، همیشه که ایده‌ای جدید را با زحمت تبدیل به یک محصول صنعتی می‌کنیم در کارخانه، دلمان خوش است که با فروش مناسب، چراغمان روشن می‌ماند؛ کپی ناشیانه محصولات ما باعث می‌شود مردم دیگر به هیچ برند ایرانی اعتماد نکنند؛ من ده تا ایده کارشناسی شده دارم الان، نه تاش را می‌دهم به شما ها که محصولش را تولید کنید و‌ من هم اون یک دونه خودم را می‌زنم تا ده تا محصول خوب تو بازار باشه تا مردم هم خیرش را ببرند، شما هم سود کنید؛ ولی از جیب هم نزنیم؛ دیگه تو‌ این مملکت سنگ رو‌سنگ بند نمیشه..»
ما ۳۵۰۰ دقیقه #گوش_نیوش و ۱۷۰ #پرسش_و_پاسخ_آموزشى_دکترشیرى تهیه کرده‌ایم فاخر، عالی و رایگان که قشر کم درآمد لذتش را ببرد و رشد کند (ولی برای ما هزینه حساب داشته)
تعدادی دروس هم داریم پولی، نزدیک به سی و‌پنج نفر مستقیم و خدا میدونه چند نفر غیرمستقیم دارند با خدمات خانه توانگری نون‌میبرند سر سفره هاشون
روزی نیست که‌ عزیزانمان در این صفحه برایمان نفرستند پیشنهاد فروش ارزان درس‌های ما را، روزی نیست که سایت و کانال و … جدید نیاد و یه لگد نزنه به خانه توانگری
دزدی شاخ که نداره؛ بی‌اخلاقی که لازم نیست خاوری باشه، می‌تونه اونی باشه که توجیه میکنه خودش را که این حاصل زحمت دسته‌جمعی یک تیم پرامید را غیرقانونی تهیه کنه
ما به هکرها پیشنهاد خوب همکاری در فروش داده‌ایم که استعدادشان به درآمد تبدیل شود، خیلی شیک
مردمی که به ما خبر می‌دهند این درس‌ها را می‌خواهند ولی پولشون کمه، همیشه زنگ زده‌ایم و کارشون را راه انداخته‌ایم.
اینجا بحث ارزان و گران نیست واقعا، مگر درس‌های رایگان ما را به بقیه می‌دهند؟ والله نمی‌دهند؛ فقط می‌آیند سراغ دروس پولی
نمی‌دانم لذت داره براشون؟ حرصشون خالی میشه؟
ولی در عوض کلی مردم باشرافت در این صفحه هستند که این مثلا زرنگ‌بازی‌ها را می‌گذارند برای اهلش و به عشق و‌ درست زیستن وفادار می‌مانند.
مخلص
من شاهدم که بسیاری از دانشجویانم، حضوری یا غیرحضوری، نه به پول گنده وصلند نه خانواده‌های عجیب غریب دارند، بلکه مثل خود ما زحمت می‌کشند، کار می‌کنند، پول درمی‌آورند و با حساب و کتاب برای کتاب و کلاسشان هزینه کنار می‌گذارند، والله خودم هم همینطوری زندگی کرده‌ام و می‌کنم؛ اولویت‌بندی می‌کنم تا به خواسته‌ام برسم؛ نشده طمع به مال و دسترنج کسی داشته باشم یا ضربه به سفره آدمی بزنم. اشکال نداره کسی از ما خوشش نیاد ولی دزدی و تهمت و‌… جزو بازی آدم‌های باشرف نیست. به قول استاد نازنیم دکترعشایری
« آدم میتونه فقیر باشه ولی حقیر نباشه»

من چند روزی است که در دوبی هستم و دیروز کاملا ترس از ویروس کرونا را با چشمانم دیدم؛ طوری مردم ماسک زده‌اند و همه مشغول ضدعفونی دست و‌ صورتشان که توجه آدم جلب میشه.

دیروز تو مترو به مردم وحشت زده و خسته که نگاه می‌کردم، خودم هم پکیدم، یه هوا هم بیشتر ترسیدم از این فضای ناامید وحشت‌زده

فارغ از جنبه پزشکی و سلامت؛ این حجم از ترریق ترس در مدیاهای مجازی و رادیو و کانال‌های تلویزیونی موجب ترس و ناامنی جهانی شده که بی‌سابقه بوده

من طبیب هم هستم، جنبه اپیدمیولوژیک بیماری را می‌فهمم (اطلاعات نحوه توزیع بیماری و تحلیل آمارهای بهداشتی). اما کمی عقب‌تر می‌ایستم و به مدیریت افکار عمومی با مهندسی دیتا توسط رسانه‌ها فکر می‌کنم؛
این جمله را بخوانید:
«یک گرم سم بوتولونیوم در بعضی مواد غذایی مثل کنسروهای ماهی می‌تواند چهارده میلیون شهروند تهران را از بین ببرد در ظرف نیم ساعت»
این جمله درست است از نظر آمار پزشکی ولی آیا اساسا لازم است من نگران وقوعش باشم؟ چقدر؟ چرا باید این مقدار سم در آب مصرفی کل شهروندان بیاید؟ احتمالش چقدر است =؟
مطرح نکردن این سوالات (تفکر سنجه‌گر، تفکر انتقادی) مغز را دچار بی‌دفاعی و اطاعت‌پذیری می‌کند😬
ولی من با این طرز بیان جمله درست علمی، مهندسی غیراخلاقی می‌کنم رفتارها و اضطراب را (سوال این است که چگونه دیتا تزریق کنیم که موجب تغییر رفتار بشود؟)

معمولا در شوک‌های خبری، دولت‌ها و شرکت‌ها مشغول یک کار فاجعه‌بارتر هستند که نمی‌خواهند حواس‌ها سمتش بیاید.
کل کشته‌های این داستان نامعلوم، صد و هفتاد نفر است ولی هزاران کودک در سطح جهان روزانه به خاطر سوتغذیه می‌میرند اما کسی اینگونه هشدار جهانی نمی‌دهد؟ نزدیک به سیصد و‌شصت هزار کودک روهینگیایی که از ترس آدم‌سوزی ارتش میانمار به جنگل‌های خطرناک بنگلادش فرار کرده‌اند، در معرض هزاران بدبختی بیشتر نیستند؟ گرسنگی کاملا عریان به قتل‌عام مردم دنیا و کودکان مشغول است، ولی دوربین‌ها و میکروفون‌ها سراغشان نمی‌روند! هم آنها انسانند هم کمی نان و‌ غذا موضوع را حل می‌کند پس داستان چیست؟
الله اعلم
#دکترشیری

پ‌ن:
کتاب دروغ‌های مسلح (شیوه‌های اندیشیدن انتقادی در عصر پساحقیقت) نوشته دَنیل جی. لِویتین (-۱۹۵۷) است. این کتاب برنده جایزه کتاب تجاری سال ۲۰۱۷، درواقع کنکاشی درباره حقیقت و مهارت کشف آن در میان انبوهی از دروغ‌ها است. «این کتاب سه بخش با عناوین ارزیابی اعداد، ارزیابی لغات و ارزیابی جهان دارد و در هر بخش به ما توضیح می‌دهد چگونه دروغ‌هایی را می‌توان با چهره‌ای متفاوت عرضه کرد »

بچه که بودم، ته کوچه اقتدار (بغل بازار موبایل فعلی تو‌حسن‌آباد تهرون) خونه مادربزرگ ملوکم زندگی می‌کردیم.

یک حیاط خلوت تقریبا ۵-۶ متری داشتند که توش حموم بود. در حمومه فلزی بود، خاکستری زنگ زده که دفورمه هم شده بود و درست و درمون چفت و‌بست قاب در نمی‌شد (به قول قدیمی‌ها دره، پیش می‌موند= لاش باز می‌موند)
کاشی‌های سفید گلدار داشت و یک دوش از زمان هیتلر فکر کنم و‌ دو‌ سه تا تشت رنگارنگ هم همیشه کف حمومه ول بودند.
اینکه آب گرم بود یا ولرم بستگی داشت به یک آب‌گرم‌کن جنرال نفتی که تو همون حیاط بود.
ما که تنها آپشن شوینده‌ای که داشتیم شامپو زرد تخم مرغی داروگر بود؛ صابون لوکس هم بود البته و خلاص!


سال ۲۰۰۷ رفته بودم از این فروشگاه شهروندای لندن (ویت روز) شامپوی موی چرب بگیرم (مو داشتم اون موقع تا کمر😉) اینقدر انواع شوینده و حالت‌دهنده و ژل تن‌شویه و کرم و لوسیون بعد از استحمام و … دیدم که خنده‌ام گرفته بود حموم کردن اینها چقدر تشریفات داره😁
سرتون رو درد نیارم که یک استرسی اون حموم داشت که واقعا جدی بود: سوسک گنده بال‌دار و اون حالت بی‌دفاع عریانی که تو داشتی تو‌ اون سه متر جای سرد و‌خیس، کف سوزان در چشم…😰 قشنگ توجیه شدید چرا با دیدن این عکس، یه چیزی از ورای چهل سال اون زیر خاطرات، بالا زد؟
لذا شاعر می‌فرماید:
اگه عشق همینه،
اگه زندگی اینه ،
نمی‌خوام چشمام دنیا رو ببینه
#علیرضاشیری

خاطره بازی
پ ن ۱
یادم اومد اون وسط حمام، سر کف زده، چشم سوخته، فشار آب کم‌ می‌شد، بعد باید داد می‌زدیم (جیغ) که بیرونی‌ها فعلا شیرهای آب را ببندند تا این لامصب مال ما تموم شه؛ مشکل این بود نمی‌فهمیدیم یکی از شیرهای آبی که باید می‌بستند مال اون ‌مادرمرده‌ای بود که سر کاسه توالت نشسته بود… نگم برات مادر😁
پ ن ۲
یکی از کامنت‌ها را خوندم که نوشته بود حاضریم همه این حموم‌های مدرن فعلی را بدیم، یه بار دیگه بریم زیر دست اون مادربزرگ نازنین که تنمون را لیف بزنه؛ آی گریه کردم😔؛ سن من که میرسی مامان‌بزرگ‌ها و بابابزرگ‌ها رفته‌اند، حتی بعضی پدر مادرهاشون؛ و چقدر جاشون خالیه که بشینیم خاطره‌بازی کنیم و اونها ریز ریز بخندند.