لحظهای عجیب بود
شهر غبار زده و نیمه ابری و تلاش آسمان برای رساندن نور به زمین
بهویی تو این همه غبار این سرزمین؛
آسمان صدایم زد،
ایستادم،
پلک نزدم،
تمام صحنه را بلعیدم
وقتی که دلتنگ میشمو…
یک
سال ۹۷ بود؛ همچین شبی به بهانه بزرگداشت صدیقه طاهره، درباره بزرگداشت زنانگی سخنرانی داشتم زیرا زنانگی، در مرد و زن تجلی پیدا میکند.
دختر خانمی در دایرکت اینستاگرام، از قبل، زمانی که در لندن بودم، مرا در جریان فعالیت یک تیم در تبریز گذاشته بود که برای نوجوانان بیسرپرست فضای زندگی فراهم کردهاند.
اون دختر تو اون سخنرانی آمده بود و من دیدمش بالاخره و به کمک شما خوانندگان این صفحه و خانواده مرحوم علیرضا شهاب، دومین شعبه آن مرکز در تبریز برای کودکان ۶-۱۲ سال افتتاح شد؛ هزاران نفر دیگه به این جریان خیر پیوستهاند، من توانستهام بخشی از کادر اون مجموعه و بقیه تیمهای فعال در خیریهها را آموزشهای تخصصیتر بدهم و همه اینها با یک دایرکت اینستا شروع شد توسط مونای نازنینم که نگذاشته بیماری اسکلرودرمی، زیبایی جانش را بگیرد.
دو
در ببست سالگیم فهمیده بودم احتمالا دختر رسولالله را از لابهلای بعضی روضههای جعلی و احساسی هیئات نمیتوانم بشناسم که تقریبا از او بسنده میکنند به مرگش و درکی از زندگیاش ندارند و البته که این تحقیق سالها طول کشید تا بفهمم او نماد زنانگی سیلی خورده درون تک تک ماست نه یک زن که چند سالی در یک اقلیمی زیسته و پنج بچه داشته و از دنیا رفته…
پیامبر درباره دخترشان که صحبت میکردهاند، درباره شکوه زنانگی، معنا، خرد یگانگی با جان و بخش زنانه وجود پاک انسان صحبت میکردهاند نه فقط دختر ژنتیکی خود… چقدر باید از خدا عمر میگرفتم تا عظمت این مفهوم را برای خودم رازگشایی میکردم؟
سه
ما متاسفانه به خاطر قرارگرفتن در جامعهای که بعضی متدینین آن، درکی عزتمندانه از زنانگی ندارند، سخت است به عظمت آن بانو فکر کنیم
هنوز کسانی دنبال جدالهای ایدئولوژیک خویشاند و گرچه بر مصائب حضرت زهرا میگریند، ولی عاجزند به زن و دختر و مادر خودش احترام بگذارند!
به عنوان مردی بزرگ شده در هیاتهای قدیمی تهران، وجودم سراسر شرم میشود که در شهر و دیار من هیچ زنی بدون صدها آزار کلامی نمیتواند در خیابانهای این شهر پنجاه قدم راه برود و هنوز زنان منشا فتنه قلمداد میشوند.
من از جوانیام با اندک مطالعهام فهمیدم که احترام به صدیقه طاهره نمادی است برای
۱- بزرگ داشتن زنان، مادر و خواهر و همسر و مراجع و همکار و شاگرد و هممیهن…
۲- و احترام به روح و روان واحساس خودم.
این دو باعث شد بفهمم چرا بزرگان فرمودند که حضرت صدیقه، حقیقت شب قدر است.
از مونای عزیز ممنونم که آن شب با این پالتوی قشنگش، علیرغم خستگیش، ایستاد و واسطه لطف خدا به زندگی ما شد.
این عکس قصهها دارد.
این عکس مال روزهایی است که تازه شروع کردهام به تدریس عمومی واسه مردم،
هجده سالگی معلم عربی دبیرستان شدم.
بیست و شش سالگیم مدرس دانشگاه شدم.
بیست و هشت سالگی، ماه سوم خدمت، معلم مهارتهای ارتباطی شدم، چیزی که سالها به خاطرش درد کشیده بودم و با مرارت آموخته بودمش از ورای بارها آزمون و خطا؛ کتاب زیاد خوانده بودم اما ارتباط گرفتن تو میهن من را از کتابها نمیشد آموخت، میبابست بارها در هم کوفته میشدی تا چیزی یاد بگیری… اینجوری شد که مدرس شدم، مدرس از روی واقعیتهای زندگی نه کتابهای بیروح!
بعد از ۱۷ سال، دیدن این قاب برای من معلم، پر است از حسهای عجیب و خرد عمر و دعوت به عمیقتر دیدن زندگی…
مریم و ش در این تصویر خندانند ولی از هم جدا شدند و مریم رفت آمریکا و یک بار دیدم در تلویزیون لسآنجلسی، آشپزی یاد میده؛ خیلی وقته خبر ندارم ازش.
یک خانم و آقای دیگه در این عکس هستند (م-و) که دوماه بعد از هم جدا شدند نافرم! چهارسال بعد اون خانم م با آقایی دیگه که در همین عکس هست با هم ازدواج کردند و من هم دعوت شدم جشنشون و الان هم با هم رابطه خانوادگی داریم.
👈یک آقا تو این عکس بعدا طوری باهاش رفیق شدم که عقد اخوت بستیم! الان هم مثل برادریم.
👈خانم ساناز تو این عکس بعدا عروسیش دعوتمون کرد کرج، با مامانم رفتیم (ردیف ۲ روسری بنفش🤗)، بعدا سرطان پستان گرفت، جنگید و الان بچههامون یک مهدکودک میروند، با هم دوستیم و چند وقت پیش، تو جمع والدین ازش تشکر کردم که روزی به من افتخار معلمیش را داده، زیرا اسطوره کمک به آدمهای دردمنده.
یک خانوم هست ردیف یکی مونده به آخر که اسمش پریساست و مثل خواهر برامون خواهری کرده این سالها، گوش شیطون کر عروسیشه بهار،
چهار نفر تو این عکس بعدا روانشناس و مشاور و روانپزشک شدند،
ناگفتههای زیبای دیگر دارند آدمهای این قاب که مجالش نیست؛ عجیبه که اسم و فامیل ۸۰٪ افراد این قاب در قلبم مانده
خواستم بدونید هر جا که با هم عکس میگیریم، کلاس، خیابون، رستوران… تکهای از دعاهایم را بدرقه راهتون میکنم.
مخلص
علیرضا
۱۳۸۳- تهران- فرهنگسرای شفق
پ ن
من ردیف دومم ، دو تا اینور تر مادر😉
نامهای مال ۳۴ سال قبل
یازده سالهام در این نامه؛
یادم نمیآید چه اتفاقی افتاده که این عذرخواهی را نوشتهام اما یادمه موقع جنگ چند ماهی عمو و زن عموم با ما زندگی میکردند و بعدش هم منزلی اجاره کردند همون ورا از صاحبخونه ما؛
عموم اکثرا میرفت جبهه و وقتی میومد کلی خاطرات باحال داشت و پوکه واسم میاورد، موقع بمبارونها که میرفتیم تو پناهگاه (پارکینگ زیرزمینی آپارتمان روبهرویی) میگفت بیدارم نکنید و تکان نمیخورد از رختخواب (یک شیری تیپیک)
الان بعد ۳۴ سال که متن را میخونم، دلم میگیره که واضحا هر کاری کرده بودم، چقدر درمانده بودهام 😰که با دو حدیث شروع کردهام و کلی استغفار هم کردهام؛
تیپیک بچه دهه پنجاهی، آقا و سر به زیر😁
دم عموی گرانقدرم گرم که این نامه را ۳۴ ساله با این کیفیت نگه داشته است.
هم سن و سالهای من که میدونند دفترچه شهر موشها واسه خودش سالاری بود اون وقتها…. بعله
دخترعموم همینجوری زیرخاکی رو میکنه واسمون😂
پ ن:
امضا را مسخره نکن عمو، تو یازده سالگی دوران ما، خیلیها فرق امضا رو با سنگک نمیدونستند، اصلا سال ۶۴ خیلیهاتون تربچه و پیاز بودید… والله با این نوناشون🤗
یازده ساله الان رفع اشکال شیوههای پیشگیری اورژانس بارداری میکنه😰
پ ن ۲
حدیث دوم چه ربطی داشته با داستان نمیدونم حقیقتا، احتمالا از روی پوسترهای قهوه خونهای با عکس حضرت علی (ع) تقلب کردهام. ولی در عمل شد آینده من و مفهومی به اسم توانگری (مثلا من خیلی نبوغ و آیندهپژوهی و اینا… داشتهام😂)
توصیه کسبوکاری از اونی میگیرم که وجود داشته باشه صدها میلیون تو کار جابهجا بشه و او تکون نخوره،
توصیه مدیریتی کسی را گوش نمیکنم که ته تهش مبصر کلاس دبستانشون بوده و دو تا حقوق هم نداده تا حالا!
به «عشق» که میرسه، پای حرف نامرد،
ترسو و
آدم دوزاری
نمیشینم؛
عاشق باید دلیر باشه آقا،
عاشق باید یه هوا حسود باشه خانم جان،
یه هوا کله خری کرده باشه…
اینم مانیفست آخر شبمون (آخرش خیلی فیلم فارسی شد ولی واقعی بود)
از ورای ۴۰ سال،
در این قاب، آقام مدتی بیش نیست از تحصیلاتش در انگلستان برگشته میهن،
من شش ساله، با تردید نگاه در دوربین،
محل، حیاط خانه عموی مهندسم در اصفهان که در ذوب آهن پستی دارد و میزبان ماست.
زمان نیمههای بهمن، اطراف تولدم
تقدیر چنین رقم میخورد که از دوسال بعد، با پدر دوتایی زندگی میکنیم،
این مرد امپراتور روان من شد و ماند.
خانومم که عکس را دید از فرط شباهت پسرمان با کودکیم، تعجب کرده بود.
دوست دارم به کودکان تک والد، پدر یا مادر سلام دهم و نویدشان دهم که شما در پس تنهاییها وگفتگوهای تنهاییتان، روزی امپراتوری دیگر خواهید شد😉
به پدر مادرهایی که این زحمت بزرگ را میکشند و فداکاری میکنند دست مریزاد و خداقوت میگویم… یادتان باشد زحماتتان را خدا میبیند و به کودکتان عزت و عشق هزار برابر میدهد.
دلتان گرم
پ ن: ممنون از دخترعموی گرانقدرم و این زیرخاکی که رو کرد.
پ ن:
ما که هر چی از مادرمون بگیم کمه، الانم غلام هر دوشون هستیم، بابت این غلامی هم نزد ایشان، احساس سربلندی میکنیم.
اگر در میانسالی خویش، آبرو و اعتباری دارم نه به این خاطر است که هیچ اشتباهی نکردهام؛ خیر! خدا ستارالعیوب است و فرصت درستتر زیستن به آدمی میدهد؛
اگر در عشق و ازدواج، روزهای خوبمان بیشتر از روزهای تلخمان است، فقط صدقهسری مهارتهام نیست؛ زنی باشرف تمام این سالها به پایم ایستاد که از دوست داشتنش، گنجهای زندگی را یافتم.
روزهای سخت زندگی مدتی است ما را دربرگرفته است، مثل سختیهای بقیه مردم؛
ما هم درگیر سه عمل جراحی برای پدرمادرهامون هستیم و از این مطب و بیمارستان و… به اون یکی در رفتوآمد وچه فجایع و چه مهربانیهایی که ندیدیم تو این چند ماهه.
تو این هیر وویر، دیروز دم غروبی، به خانومم گفتم اون فنجون اختصاصیمونو پیداش کن؛ جاتون سبز قهوه ترک با دستور خدابیامرز مادمازول همسایه بچگیم درست کردم (که استثنائا سر نرفت😂) نشستیم وسط این شلوغی ذهن و زندگی، قهوه خوردن مادام موسیویی با آداب 😂
تولدش بود نازنینم
کریسمس برای من شروع مسیح و عشق عمرم است؛ امیدوارم به پاکی مسیح، عشقهایتان گرم بماند و ساده
علیرضا
پن : دسته گل نرگس گرفتم امسال👌 چون ارکیده خوب گیرم نیومد؛ موقع بیرون اومدن از گلفروشی، جلوی گلسرخها میخکوب شدم، گلفروش نگاهم کرد و سریع بهترین شاخهاش را درآورد از لای اون همه شاخه، تیغهاش را گرفت و گفت اینهم هدیه ما به خانم؛
بچههای گلفروشی بهرام از زمان آشنایی من و خانومم تا خواستگاری و نامزدی و عروسی و تمام تولدهای این همه سالهامون وسالگردهامون و تولد والدینمون و رسا و … بهترین گلها را برامون زدهاند؛ خدا میدونه جقدر مدیون اخلاق و خلاقیتشون هستم؛ همهشون عالیند.
جهت دسترسی به دروس معرفیشده، بر روی تصاویر زیر کلیک نمایید: