زندگی زمستان هایی دارد که ربطی به تقویم ندارد! زندگی پر از زمستان ها و بهار ها و تابستان های پی در پی است. طبیعت دائم می آید و به ما تلنگر میزند تا حواسمان باشد این چرخه را رعایت کنیم؛ این درس بزرگتری ست. ممکن است کسی بگوید: «من به جغرافیایی مثل کنیا می روم و آنجا همیشه تابستان است!» درست است ولی دیگر لذت هم نمی بری، چون عادت میکنی و نمیفهمی که تغییر است که لذت ایجاد میکند. از زمستان برای شما می گویم و از این که اگر میخواهید بهار خوب داشته باشید، زمستان را دست کم نگیرید. حسابی وقت بگذارید برای اینکه رویاهای خودتان را با اصل نگهداری پیش ببرید.
یک خاطره از چهارده سال قبل:
این ماجرا که میخواهم برایتان تعریف کنم مربوط به چهارده سال قبل است؛ در افسردگی شدید در مملکت انگلیس بودم، به زور یک نازنینی بیرون رفتیم. در لندن یک جایی مثل خیابان مولوی تهران هست به نام Camden Town، رفتیم آنجا و شلوغ بود، همه مردم آمده بودند، پر از ساندویچی … و خیلی عجیب بود. با آن حال مچاله و داغون رفته بودم آنجا و دیدم یک آدمی شعبدهبازی میکند و کارهایی میکند که آدم میخندد. من هوس کردم ابزار شعبده بازی خانگی برای برادر کوچکتر خانمم که آن موقع هنوز افتخار همسریش را نداشتم و با هم مؤانستی داشتیم، بخرم. بعد آمدم ایران و ازدواج کردیم. امروز #پسرم_رسا جعبه آن ابزار شعبه بازی خانگی را پیدا کرد و میگفت: «بابا این چهجوریه؟ یادم بده …» قسمت برادر خانمم نشد اما به خانمم گفتم: «چه جالب! من آن روز، به عشق و به یک نیت قشنگ این بسته را خریدم و حالا پسرمان با آن بازی میکند.» می خواهم بگویم: «گاهی آدم اصلاً نمیفهمد! در زندگیاش به یک نیتی کاری را شروع میکند و خداوند کار دیگری را برایش رقم می زند. تو اول باید کاری را شروع کنی و در بازار این عالم، متاعی بیاوری.»
امروز صبح کتاب تازهشان را تهیه کردم: فرهنگ و مردم
تقریبا یک قرن زیست،
نزدیک به نود و پنج کتاب نوشت و ترجمه کرد،
از دارالفنون فرستاده شده بود سوییس و روانشناسى خوانده بود، مستقیما در ژنو شاگرد پیاژه بود؛ بقدرى بااستعداد و مولد دانش بود که توجه محافل فرهنگى ایران زمانه خویش را جلب کرد،
به او در ایران خانهاى دادند و تا وقتش صرفا جهت تحقیق و تتبع در فرهنگ ایران زمین و اسطورهشناسى صرف گردد،
بعد از انقلاب، به خاطر عضویت در بخش علمى بنیاد فرح پهلوى، مغضوب علیهم شد و خانهاش ازش ستانده شد، حقوقش هم قطع شد، بعضى ناشرین وقت هم کم لطفى کردند و حق انتشار آثارش را ندادند؛
نق و ناله نزد،
عقدهاى نشد،
رنج عظیمش را به گنج عظیمترى تبدیل کرد،
خانه نقلى و دور از تشریفاتى در مهرشهر داشت و همسرى بسیار فرهیخته، مدیر سابق کتابخانه تالار رودکى
در همان خانه تا ٩۵ کتابش را نوشت،
یک روز عصر، از روزبه کیاییان نشر چشمه، تلفنشون را گرفتم و تماس گرفتم؛ از همسر گرانقدرشان، لاله خانم اجازه گرفتم با تعدادى از دانشجویان به دیدنشان برویم که رخصت دادند؛ یک ادکلن هرمس تخ از اونور آب آورده بودم که با ذوق جهت چشم روشنى این دیدار بى نظیر، تقدیمشان کنیم.
یکساعته چند تا ماشین آتیش کردیم راه افتادیم کوچه پس کوچه هاى مهرشهر به دنبال کعبه فرهنگى ایران؛
خانهشان کوچک ولى تجسم تاریخ هنر و فرهنگ ایران بود،
تابلوهاى زیباى نقالى، کتابخانه و میز نوشتن و ذرهبین و …
یونگ را علیرغم تذکر جدى پیاژه، سال ١٩۶٠ دیده بود؛ با خنده بهمون گفتند: “مرتیکه عجب جبروت و شکوهى داشت”
امکان نداشت کسى این مرد را ببیند و عاشق ادبیات، فرهنگ و اسطوره نشود
جلال ستارى، نماد فرهنگ این سرزمین است، همانقدر مرتفع، مظلوم و غنى
روحشان شاد
#دکترشیرى
عکسها را حسن زرنگیان عزیز از منزل و اتاق مطالعه استاد جلال ستارى با اجازه خودشان تهیه کرده است
کتاب شاهکار درباره ایشان به تتبع و قلم جناب ناصر فکوهى منتشر شده است
– دو کتاب شاهکارشان براى عموم
-سیماى زن در فرهنگ ایران
-در بیدولتى فرهنگ
کتاب آخرشان : فرهنگ و مردم
ناشر عمده آثارشان
نشر مرکز
نشر چشمه
– دو سه بارى شرفیاب شدم خدمتشان، تا عمر دارم فراموش نمیکنم این سرزمین چه لنگرهایى دارد و چه مسوولیتى بر دوشمان سنگینى میکند
-به خاطر سیاستهاى سرکوب شوروى، در پاییز ١٩۵۶ دانشجویان و کارگران دست به تظاهرات مسالمتآمیز علیه استعمار روسها زدند که با آتش گلوله نیروهاى امنیتى روبرو شد، تعدادى از ارتشیان مجارستان با دیدن این جنایت، اسلحه خود را بدست مردم رساندند و تظاهرات ساده خیابانی به یک انقلاب ختم شد و آزادى مجارستان!
– ارتش روسیه تنها یازده روز پس از این آزادى، به بوداپست لشگرکشى کرد و بیش از سه هزار نفر آزادیخواه را سلاخى کرد (من شخصا در سال ٢٠١٠ در بوداپست جاى گلولههاى ارتش سرخ را دیدهام) و بیست هزار نفر را مجروح نمود و انقلاب را سرکوب کرد.
-همزمان با این وقایع، تیم مجارستان به المپیک ملبورن استرالیا اعزام شد. در نیمه نهایی واترپولو، این تیم به مصاف شوروى رفت، مبارزهاى خونین درگرفت و مجارها چهار بر هیچ از شوروى بردند، تاکتیک آنها عصبى کردن روسها بود که بهم بریزند و خطا کنند و دعوا
در عکس، چشم خونین اروین زادور را میبینیم که وسط بازى به دفاع روسها، Valentin Prokopov فحش مادر میدهد و او هم یک مشت حواله زادور میکند
Bettmann Archive/Getty Images
این مبارزه خونین در آبهاى سرد، انتقام مجارها بود از شوروى به خاطر غرور له شدهشان در کف خیابانهاى بوداپست
تصورش سخت است که از تیم مجارستان، ۴۶ نفر به غرب پناهنده شدند (با همکارى خبرنگارانى که در واقع جاسوسان غربى بودند)
-شوروى با تداوم سیاستهاى اشتباه خود، همه همپیمانان بلوک شرق را به بدبختى کشانید و خودش نیز در دهه نود دچار فروپاشى گشت.
– الان پنج ایرانى در تیم پناهندگان حضور دارند، میترسم با تداوم سیاستورزى و دیننمایی در ورزش، سالهاى بعد، افراد بیشترى از سرزمین مادرى خداحافظى کنند؛
نمیشود گفت مهم نیست؛ اتفاقا مهم است. گویا مدیران، کارى کردهاند که ورزشکاران بزرگمان به جاى ماندن در صنعت ورزش و انتقال تجربه ارزندهشان به نسلهای بعدی، بروند شوراى شهر! یا پناهنده بشوند!
«ما به یک نگاه دلسوز پدرانه و حمایتگرانه نیاز داریم که نخواهیم همه فرزندان را یک شکل و یکدست کنیم و کارى کنیم که در این خانواده، همه براى سربلندى تلاش کنند نه اینکه عطاى خانواده را به لقایش ببخشند و بروند
ورزشکاران و نخبگان و نویسندگان و هنرمندان ایران جایشان همین سرزمین است.
#علیرضاشیری
پ ن : مستند Blood in the Water در زمینه اونمسابقه واترپولوی خاص دیدنی است
-اگر حوصله خواندن دارید، نوشته زیر : https://www.history.com/news/blood-in-the-water-1956-olympic-water-polo-hungary-ussr
بزرگواری میخواهد از این متن برداشتهای حیرتآور کند که باعث میشود بنویسم :
۱- این متن در دفاع از سرزمینم، مردمم و حق سالم زیستن نوشته شده است
۲- من رنج میبرم که هم میهنانم ناامیدند
۳- من با خشونت چه حاکمیتی چه مردمی مخالفم و قطعا که معتقدم هر حاکمیتی باید فضای نقد خویش را فراهم کند تا نجواها به فریاد مبدل نشود،
۴- نگاه جامعهشناختی را مفیدتر از نگاه صرفا امنیتی میدانم که هر جملهای را برانداز تفسیر میکند
۵- این نگاه همه چیزدانی و پشتپردهخوانی که بعضی از خوانندگان دارند، حقیقتا متوهمانه و تاسفبرانگیز است که سعی میکنند پیشفرضهای عجیب خود را به هر متن و فیلم و … حقنه کنند
شب عیدی پیشنهاد کردم که حیفه این رابطه زیبا اینجور شده؛ اتفاقی نیفتاد؛
ماه رمضون دوباره حرفش را انداختم، کسی تحویل نگرفت
کل داستان بود و نبودش هیچ دخلی به زندگی من نداره ولی من بسیار برای آن زن احترام قائلم و دوستش دارم
بالاخره دیروز به هر قیمتی شده تلفن برادر بزرگ را گیر آوردم و زنگ زدم
اولش نشناختند،
آدرس دادم که فلانیام، پسر فلانی؛
خوشحال شدند و تحویلم گرفتند
ماجرا را گفتم، بیمقدمه
کمی مکث و مِن و مِن کردند
عرض کردم، من نه درباره اختلافتان صلاحیت میانجىگرى دارم نه علاقهاى به ورود در اون داستان دارم
من نگران زمانم،
این زندگى فرصت به خیلیها نمیده
پرسیدم اگر الان بشنوید خواهرتان بستری بیمارستان شده یا خدای ناکرده فوت شده، نمیروید مراسم؟
-میروم معلومه میروم
-خب الان که زنده است و هنوز حافظهای مانده، بدنی نحیف ولی مستقل هست، تماس بگیرید
-خودم بارها در این جند سال میخواستم بروم خواهرم را در آغوش بگیرم، اخیرا هم کرونا گرفتم و مصمم شدم که اگر زنده ماندم، این امر مهم را عقب نیندازم
– اجازه میدهید میزبانی شما دو نازنین را من و همسرم به عهده بگیریم؟ نعلبکی خوشگل گرفتیم واسه این روزها
خندید و پذیرفت
بغض داشت وقتی گوشی را قطع میکردیم
و من بعدش گریستم به خاطر آدمهایی که نه خودشان شهامت دارند یک مشکل را تمام کنند نه کسی را دارند که نعلبکی رنگی رنگی داشته باشه به عشق اونها
عید ما روزیست که عمده مردم با روزی هشت ساعت کار، بتوانند جلوى خانوادهشان سرشان بلند باشد،
خجالت نکشند،
بتوانند با زن و بچه و شوهرشان بخندند و به اندازه خودشان تفریح کنند؛
دوست عزیزی پیشنهاد لایو مشترک داد، حس وحالی نداشتم با این حال پرسیدم چه موضوعی؟ گفت درباره «رازهای موفقیت تو»
گفتمش برادر! نور دیده!
در دورانی که فساد ادارى و رانت و حزببازى و بىکفایتى مدیریتى و تورم و تحریم و کرونا و تشنگى مردم خوزستان و سیستان، رنج عظیم بر جان مردمان آزاده و با شرافت نشانده، به کدام موفقیتم فکر کنم؟
هزار بار از چند ماه پیش فکر کردهام الان این درسهایى که میدهم، بدرد این کشور نازنین میخورد؟ آیا اینکه من به بهرهورى مغز و زندگى رهبران و مدیران کمک میکنم بهترین کاریست که میتوانم؟ اینکه به زندگی عاطفی مردم کمک میکنم فایدهای دارد یا توهم مفید بودن دارم؟
بعضىها میپرسند چى شد از روزى شش پست افتادى به یک پست در روز؟ میگویم که درونم مثل هورالعظیم داره میخشکه، میدانم که کار نکردن و به همین افراد کمک نکردن اشتباهه
میدونم ناامید نیستم،
ولى غم بزرگى بر سینهام مدتهاست سنگینى میکند،
بنده نه یاس فلسفی دارم (که شاگرد مکتب مولویم) نه افسردهام (که میدانم افسردگی چیست)، دانستن و نتوانستن و نتوانستن و نتوانستن، فرسودهام کرده
درونم را برهوت کرده،
بنا بود امشب عازم نجف اشرف باشم، فعلا نشد؛ دلم خوش بود شاید با زیارت امیرالمومنین، کمى جانم نفسى بگیرد،
به شدت تاریخ معاصر میخوانم هم ایران هم شوروی هم کشورهای شبیه خودمان؛ که بفهمم چه کارهایی نکنم، چگونه موجودی نشوم که فقط فکر خودش و رفاهش باشد
مرا عفو کنید اگر سوالات درونم را که احیانا بدرد بقیه نمیخورد، اینجا نوشتم
جانتان گرم و روشن باد
و در آخر فرازی از دعای حضرت سجاد در عید قربان تقدیمتان:
و خداوندا ای پروردگار ما، که پادشاهی زیبنده توست، و سپاس حضرتِ تورا سزد، و خدایی جز تو نیست، بردبار و بزرگوار و مهربان و، دارای عطای گستردهای، و خداوند جلال و اکرام، و پدید آورنده آسمانها و زمینی، هر چه میان بندگان مؤمنت قسمت کردهای از خیر یا عافیت یا برکت یا هدایت یا توفیق طاعت، یا خیری که بر اهل ایمان انعام میکنی، و به سبب آن به سوی خود هدایتشان مینمایی، یا در پیشگاهت مقام آنان را به آن بلند میکنی، یا بدان سبب خیر دنیا و آخرت به آنان میبخشی، از تو میخواهم که بهره و نصیب مرا از آن فراوان کنی
علیرضاشیری
بیست و دو سالم بود، مستاجر بودم دانشکده طب و شنیده بودم کلاسهایى هست موسوم به NLP
در میدان ولیعصر تهران تشکیل میشه؛ نه زمان داشتم (فشار درسى) نه توان مالى داشتم (معلم دبیرستان بودم با دو کلاس در هفته با پرداخت سالى دو بار)
هزینه ده جلسه کلاس دوازده هزار تومان بود.
به هر سختى بود، همت کردم و شرکت کردم و زندگیم با جاش تکون خورد؛ مردى را دیدم که عاشقانه با طنزى خاص خودش درباره زندگى درس میداد و تازه فهمیدم چقدر حوزههاى دست نخورده مطالعه در زندگى هست!
از اون تاریخ بیست و پنج سال میگذرد، من نیز در زندگى کارى خویش مبدل شدم به یک مدرس توسعه فردى و سازمانى
این مرد نازنین، سید مجتبى حورایی، دیروز قدم بر سر چشمان من گذاشتند و سر کلاس شخصیتشناسى آمدند؛ تدریس در برابر معلم سابقت، بسیار سخته ولى آنقدر این مرد متواضع و خودساخته است که حیرت میکنید!
امیدوارم هر کسى براى مردم این سرزمین زحمت میکشد، طاقتش و برکات عمرش افزون گردد همه ما معلمان بتوانیم با وجود اختلاف جزئى مسیر، در بهبود زندگى مردم همافزاتر گردیم.
استاد نازنینم،
سرتان سلامت
گرسنگی و حقارتشان میداد،
و مدام میاندیشید چگونه راحتی از ایشان بستاند،
به تدریج، فرزندان به خستگی یا به خشم، به تباهترین شیوه بر سر زراعت میرفتند و محصولی جز بیبرکتی و نامرغوبی، برداشت نمیکردند،
همسایگان زارع را از حقارت و هزارپارگی این خاندان در دل، رضایتی بود چرا که از بیرونقی ایشان، رونقی یافته بودند و نه تنها به پدر اعتراض نمیکردند بلکه در سعایت کودکان نگونبخت، دستی طویل داشتند.
وقتی دو تن از یازده تن، از ظلم پدر جستند و یکی سرزمینی جدید یافت و دیگری به حیلت اندیشه، کسب و کاری خوب بپا کرد،
دیگر نه پدر ظالم،
بلکه نُه برادر و خواهر باقیمانده به رشک و تهمت و غیبت و تحقیر و تکفیر و لعنت آن دو رهیده، سعی بلیغ بنمودند!
و اینست سرنوشت حقارتزدگی، زیرا که
“میوه تلخ باغچه حقارت، نفرت است.”
فرزندان رهیده، منفور میشوند و این نفرین ادامه مییابد مگر آنکه دو برادر وقعی به نق و ناله خویشان ننهند و پیش بتازند تا برکت از ایشان به خانواده نفرینشدگان بازگردد
در پاسخ به خلیل(ع) فرمود:
“ لا ینال عهدی الظالمین”- بقره ۱۲۴
برداشت آزاد پیرامون تربیت و خانواده و سرنوشت فرزندان موفق در خانواده هاى مشکل دار
چقدر بزرگوارند که با ما هنوز لبخند میزنند،
با ما به کافه مىآیند،
زیر نوشتههایمان لبخند میگذارند،
خدایشان میداند چه در جانشان میگدازد
سرشان سلامت