جان پدر؛
یکی باید تو زندگیت باشه به عشقش بری گل آفتابگردون بدی واسش دسته گل کنند،
یکی باید باشه هدیه نفیس بگیری واسش و تو چشماش موقع باز کردن کادو، برق شادی را ببینی
از این مردها نشو که موفقند، خودساخته‌اند، کار و بیزینس و پول و ماشین … دارند ولی عرضه ورود و نگه داشتن یک زن را تو زندگیشون ندارند.
از مردهایی نشو که دلیری ندارند برای دعوت یک زن به زندگیشون و فکر می‌کنند عشق یک دختر یک پروژه‌ایست کنار کار و تحصیل و ورزش و باشگاه و سفر!
پسرم،
رابطه با یک زن، آداب داره
دور کن پسر بچگانی را که با حرف‌های پرطمطراق می‌خواهند یک دختر را مفتون خویش کنند، با زنی که دوست داری وراجی نکن، گوش کن حرف‌هایش را تا بفهمی حرف‌های نزده‌اش را
متانت و‌ شیطنت به موقع تو را مردی جذاب‌تر می‌کند تا نقل مجلس شدن.
مرد ترسویی نشو که غرورش احمقش کرده است؛ سفیهی که عرضه احترام گذاشتن به خودش و زن شایسته‌اش را ندارد
باباعلیرضا

سررسید امسالمه،

سه ماه از سال گذشته،

بالاخره جرات می‌کنم ببینم چقدر از کارهایی که بنا بوده تو سال جدید انجام بدهم، پیش برده‌ام؛ نمره‌ای که به خودم می‌دهم ۱۴ است؛ اون شیش تایی که نتوانستم انجام بدهم اولش مثل عذابِ مذابه تو وجودم،

بعد دست از ملامت خود می‌کشم،

می‌پذیرم محدودیت‌هایی هم دارم که

مال سنه،

مال ساده‌انگاریه،

مال محیطه، مال شانسه،

مال مریضی و …

تنها با کمی شفقت بر خود است که می‌توانم جرات کنم برگردم به بازی، اشتباهاتم را کم کنم.

وقتی محدودیت‌های خودم را می‌پذیرم،

به بقیه هم فشار الکی وارد نمی‌کنم

اینها میشه کم‌کم من بهتر

زندگى و خانواده‌ات بهتر می‌شوند،

کمتر سخت می‌گیرى

سبک‌تر می‌شوى…

از بازی با بچه‌ها خیلی چیزها میشه آموخت
راز جنگل را رسا یادم داد،
تاس می‌اندازیم و تو خونه‌ها پیش می‌رویم وقتی به خونه‌های درختی می‌رسیم، می‌توانیم تصویر زیر درخت (گنج) را ببینیم و اگر شبیه کارت وسط بازی بود، به خاطر بسپاریم تا وقتی به خانه کلید رسیدیم، اعلام کنیم کدام درخت حاوی گنج است.
طبیعتا خویشتن‌داری، نقشه کشیدن و به نرمی پیاده کردنش، فریب رقبا در این بازی تقویت می‌شود.
امروز دیدم خیلی‌ها موقع بازی عمده همتشان این است که رقبا حذف شوند یا نقشه‌شان بهم بخورد به جای اینکه بگردند خودشان درخت به درخت تصاویر گنج‌ها را به خاطر بسپارند،
بنابراین استراتژی‌اش پیروزی خودش نیست، بلکه شکست همه است،
باز خودش پیروز نمی‌شود البته اما بقیه هم پیروز نمی‌شوند و این میشود غایت بازی کردنش!
درست مثل زندگی کردن یکسری آدم‌ها؛
از صبح وقت دارد رشد کند، خوب کار کند،
مطالعه کند،
فایل صوتی خوب بشنود،
اما تلاش می‌کند زندگی بقیه را بهم بریزد،
بدگویی و دوبهم‌زنی کند،
پروژه‌های مردم را عقب بیندازد
مثال عینی:
با پسرکم جمعه ظهری رفته‌ایم باشگاه تیراندازی اهداف پروازی، منتظریم مسوول جوان -که ظاهرا کارمند دولتی است و‌ روز جمعه سر کار- به ما ادوات لازم را دهد:
گفتگو:
-موقع اذان است، نمی‌توانید از امکانات مجموعه استفاده کنید
-کاشک وقتی زنگ زدیم و ساعت کاری را پرسیدیم، می‌گفتید بهمون که اینهمه راه نیاییم
-شما نپرسیدید که!
– حالا هم که اومدیم چیزی ننوشته اینجا (لجم در اومده بود)
-قبلا زده بودیم، باد کنده برده
-چقدر طول می‌کشه این نماز؟
-یک ساعت
– چرا اینقدر طولانی؟
– ناهار هم هست، این پرسنل استراحت نباید کنند؟ (با لحنی حق به جانب؛ شروع کار هم ساعت ۱۰ بود) البته بقیه محوطه هم اگر بروید، مسلمانند (لبخندی کنایه‌آمیز)
اینکه ذوق پسرکم (و‌ فرزندان سرزمین) له شد و‌ بغض کرد؛ اینکه لحن اون آدم چقدر ضد مشتری و ضد نماز بود و بچه را متنفر کرد،
اینکه به راحتی می‌شد همین قوانین را با همدلی و تشویق گفت،
اینکه چقدر خلق و خو‌ مهمه….
مربی مجموعه با روی خوش پسرک را تحویل گرفت، اسلحه خالی بهش داد، درکش کرد و این زیبا بود، هرچند ما تیر نینداختیم و رفتیم؛ ولی بازی راز جنگل را در صحنه زندگی دیدیم:
«بعضی‌ها به باختن تو بیشتر فکر می‌کنند تا پیروزی خودشان»
دلتان گرم و دستتان پر

یک بی‌احتیاطی موقع بازی با پسرم، در اولین روز تابستان من را روانه‌ بیمارستان کرد؛

تقریبا مطمئن بودم پاشنه پام شکسته که الحمدلله، ارتوپد محترم، ضرب‌دیدگی سنگین تشخیص دادند و چند روز استراحت
چند روز عصا بدست جابه‌جا می‌شدم و همش به خودم امید می‌دادم که بزودی بی‌عصا راه میروی و اونجا بود که فهمیدم افراد دارای معلولیت چقدر می‌توانند بزرگ‌مرتبه باشند که اینهمه سختی را بدون توقع داشتن از بقیه سال‌هاست تحمل می‌کنند
– تو دبیرستان وقتی کار درسیم به نذر می‌کشید، نذرم این بود:
می‌رفتم آسایشگاه بچه‌های ضایعات نخاعی تو خیابان جامی و چقدر سخت بود ارتباط گرفتن با مردی که در تظاهرات سال ۵۷ قطع نخاع شده بود، ولی الان می‌فهمم بدون امید زیستن چقدر سخت است و دمشون گرم که موقع دیدار، همون یک ذره هم تحویلمان می‌گرفتند.

تو بیمارستان، منتظر پشت در اتاق ویزیت ارتوپدی که نشسته بودم، خانمی محترم باهام سلام‌علیک کردند که خیلی محبت داشتند؛
تحت شیمی درمانی بود و کارش قبل از سرطان روان درمانی بیماران مبتلا به سرطان بود و پس از ابتلا هنوز این کار را انجام می‌داد.
این اتفاق، خیلى برام عجیب بود که چه ایمانى به کار و زندگى در این بانوى بزرگوار وجود داشت که پنجه در پنجه سرطان، از پا نمی‌نشست.
خدا به همراه او و بقیه سفیران زندگیمان باد.

در نوجوانیم، علیرضا ناظم- که بعدا در کربلاى پنج، شاهکار فرماندهان نظامى وقت😔، شهید شد و پیکرش هم در شلمچه جا ماند- جمعه صبح‌ها تو مسجد محل بهمون چیزهاى مختلف یاد می‌داد از جمله عکاسى و ظهور و چاپ و … بسیار تجربه عجیبى بود و باورش سخته سالها بعد چقدر مرا مشغول به خود کرد

هجده ساله که بودم، آقام یک دوربین نیکون اف جى براى قبولى دانشگاه برایم هدیه گرفتند که حکم مرسدس بنز داشت برایم؛ تو دانشکده طب که بودم، بعدا یک ترم مرخصى گرفتم که ایران را عکاسى کنم و عمیق‌تر عکاسى بیاموزم؛ از نظر بزرگان، عکاسى یعنى سیاه سفید و آنالوگ

اون موقع فیلم‌هاى ٢۴-٣۶ تایى می‌گرفتیم و وقتى تموم میشد با چه دقت و مهارتى مارادوناوار، می‌رفتیم اتاقی تاریک که مثلا حلقه فیلم را از دوربین بیرون بیاوریم و بعدش آن گنج را می‌گذاشتیم در جیبمان که ببریم ظهور؛
اواخر دستگاه‌هاى ظهور در هجده دقیقه آمده بود و عکاسان مثل پدران منتظر درب اتاق زایمان با کلى شوق و اضطراب تو این مغازه‌ها منتظر می‌شدیم ببینیم عکس‌ها خوب شده یا نه؟
نکنه فلان معشوق عکسش تار شده باشه، نور کافى نبوده باشه، دستانم لرزیده باشه… این انتظار که همیشه بیش از هجده دقیقه بود، شبیه‌سازى زندگى بود… صبورى براى تحقق رویاها
الان تو عکاسى دیجیتال و این فیلترهای عجیب و غریب، زیبایی هست، اون معناى عمیق نیست… سرعت، معنا را از ما گرفته
اوج هدیه‌اى که به یک محبوب می‌دادیم عکسى بود از شکوهش که گرفته بودیم، با شوق ظاهرش کرده بودیم سیاه سفید و با شوق بهش قاب شده هدیه می‌کردیم: سی در چهل
تامام،
امیدوارم زندگیتان پر معنا باشد
علیرضا

 

رفته‌ام در شهر برای خرید منزل، خانم حدود پنجاه و سه چهار ساله بود که ازم سوالی پرسید،
نگران تک پسر جوان و سرکش خویش بود،
پسرى که سال‌ها شاهد خیانت‌ها و لغزش‌های مکرر پدر با آشنا و غریبه بود
اون‌وسطها پرسیدم چه عاملی شما را در این زندگی همچنان نگه داشته؟
-پسرم
عرض کردم بهشون که اگر شما خود را لایق چنین رابطه پر از تحقیری یافته‌اید، بعید است فرزندتان هرگز شهامت بیابد که مرد خوب یک رابطه سالم بشود
«ما چیزی را که زندگی می‌کنیم به فرزندانمان می‌دهیم نه چیزی که در رویا داریم»

ممنون از هنر عکاسی آقای حسن زرنگیان که باعث میشود هر بار ذوق کنی

تو به رشدت ادامه بده،

در سرزمینی که اکثرا حواسشان پرت حواشی است، تو به تمرکزت ادامه بده،
در کشوری که ورود ممنوع رفتن و پلاک ماشین مخدوش کردن برای ورود به طرح ترافیک، احساس پیروزی به بعضی مردمانش می‌دهد، تو به قانون مداری‌ات پشت نکن،
در کشوری که با جزوه و نمونه سوال، دانشجو فقط درس را پاس می‌کند، تو دانشجویی باش که مطالعه می‌کند و مقاله می‌خواند و باسواد می‌شود.
در کشوری که چند تا رابطه موازی داشتن، “اندِ زرنگى” محسوب می‌شود، تو به ارزشمندى وفاداریت شک نکن.
در سرزمینى که یک شبه پولدار شدن، رویاى اکثر مردمانش است، تو به دقیق کار کردن و ذره ذره امپراتورى خویش را ساختن، ادامه بده
در دیارى که مردمانش قرن‌هاست بابت مطالبات ساده خود تو دهنى خورده‌اند، تو به شفقت ورزیدن بر اطرافیانت، ادامه بده
طاقت بیار رفیق
علیرضا

تجربه من در این سالها یادم داده که دوست خوب داشتن با بالا رفتن سن، بسیار سخت میشود؛
احتمالا دوست خوب بودن هم سخت است زیرا مستلزم چهار مهارت خویشتن‌داری، شفقت، چشم پوشی و مدارای بیشتر است.
گرچه بسیاری از مردم در رویای این هستند که در رابطه عاطفی خویش، کسی داشته باشند که رفیق اساسی باشد اما خودشان فاقد چنین صفتی برای او هستند؛
متاسفانه وقتی مهرطلب باشیم، بقدری دهندگی برای طرف مقابل داریم که او را مبدل به یک گراز باجگیر خودشیفته میکنیم که پوستمان را میکند.

 

در این سالها شاگردانى داشته‌ام که صعود کرده‌اند، زلال‌تر شده‌اند و مسوولانه زندگى قشنگ‌ترى براى خودشان و عزیزانشان ساخته‌اند و البته شاگرانى دیگر هم تجربه کرده‌ام.
آدم داریم سر مهم‌ترین کلاس‌هاى خودشناسى می‌رود ولى آدمى تاریک‌تر می‌شود که دیگران را بدتر فریب می‌دهد (عاطفى، مالى…)
شاگردى داشتم که متاهل بود و دو فرزند داشت ولى تو کلاس‌ها دنبال روابط جدید و ازدواج‌هاى موازى می‌گشت و اون همه مفاهیم زیبا نهایتا مبدل به تستسترون میشد در وجودش نه آگاهى و تواضع و زلالى
آدم داریم با معلومات داخل کتاب و کلاس‌ها یا حتی جلسات مذهبى و … مبدل به گرازى می‌شود که دیگران را قضاوت میکند و برچسب میزند
از خدا جوییم توفیق ادب،
ارادت
علیرضاشیرى

خاطره‌بازی چیست؟
عملی مفید برای جلوگیری از افسردگی دل در هجمه اخبار منفی و شنیدن سخنرانی‌های سیاسی روز،
نوعی اجتناب خودخواسته از زبان سرخ و سر سبز و …
دلم برایت بگوید:
عکس اول : ۱۳۹۳

سالها قبل، دانشجویان کلاس شخصیت سالم‌تر، آخر کلاس جهت یک عکس سلفی😉ریختند تو اتاقم؛ مدیونید فکر کنید اون قاب عکس در اثر شور حسینی کج شده؛ من هم البته بنا بوده در این عکس باشم 😂
عکس دوم ۱۳۹۵

دانشگاه شمال( آمل) به دعوت دکتر جزنی عزیز، سخنرانی داشتم و همه جمع شدیم جهت عکس یادگاری
عکس سوم ۱۳۹۴

یک روز از دوره به یادماندنی نوجوان توانگر اختصاص داشت به دیدار از کارگاه هنری هنرمندان سرزمین و گفتگوی صمیمی بچه‌ها با مفاخر فرهنگی و هنری؛ اینجا دور استاد حمید عجمی نشسته‌ایم و چقدر دوست دارم بدانم این بچه ها الان کجا هستند
عکس چهارم سال ۱۳۹۵

دانشکده روانشناسی، مقطع ارشد، عکس پایان ترم، خوشحالم آنچه دغدغه خدمت‌رسانی به مردم بود، به درمانگران آینده در این عکس منتقل کردم و می‌دانم اکثرا به لطف خدا و همت بلندشان در کارشان موفقند.