خورشید پدر!
هول زدن مردم تو را به این وهم نکشاند که زندگى، جنگ یا مسابقه است،
کافیست زیر بار این تعاریف سبک بروى تا یکهویى همه بشوند برایت همسنگر و رقیب و دشمن و یار و مهمات و …
جان پدر!
زندگى مسابقه نیست، اگر هم بود به بعضیها احساس برنده بودن بده! اینطورى به امور مهمتر عمرت میرسى!
باور کن لحظات زندگى را با فکرها و کارهاى بهتر هم میتوان غنى کرد مثلا:
به جاده که زدى به اطرافت نگاه کن،
به دخترکان کولى از دور دست تکان بده،
به مردان ایل سلام کن،
کنار رود بایست و چاى ذغالى دکهی بین راهى را به امید دلگرمى زن و بچه دکهدار بنوش و انعام درشت بده.
این مسجدهاى بین راهى هم صفاى خاص خودشون را دارند، سجدههاى کلى آدم امیدوار را در حافظهیشان دارند؛ یه خداى باحالى اونجا عبادت میشود، خداى رانندههاى ماشین سنگین و شوفرهاى بین راهى یه مرام متفاوتى داره؛
الغرض، لذتهای زندگیت را منوط نکن به صرفا تحقق اهدافت، تو مسیر هم کیف کن با خودت و دوستات و ما…