نوشته‌ها

از ورای ۴۰ سال،

در این قاب، آقام مدتی بیش نیست از تحصیلاتش در انگلستان برگشته میهن،
من شش ساله، با تردید نگاه در دوربین،
محل، حیاط خانه عموی مهندسم در اصفهان که در ذوب آهن پستی دارد و میزبان ماست.
زمان نیمه‌های بهمن، اطراف تولدم
تقدیر چنین رقم می‌خورد که از دو‌سال بعد، با پدر دوتایی زندگی می‌کنیم،
این مرد امپراتور روان من شد و‌ ماند.
خانومم که عکس را دید از فرط شباهت پسرمان با کودکیم، تعجب کرده بود.

دوست دارم به کودکان تک والد، پدر یا مادر سلام دهم و نویدشان دهم که شما در پس تنهایی‌ها و‌گفتگوهای تنهایی‌تان، روزی امپراتوری دیگر خواهید شد😉
به پدر مادرهایی که این زحمت بزرگ را می‌کشند ‌و فداکاری می‌کنند دست مریزاد و خداقوت می‌گویم… یادتان باشد زحماتتان را خدا می‌بیند و به کودکتان عزت و عشق هزار برابر می‌دهد.
دلتان گرم
پ ن: ممنون از دخترعموی گرانقدرم و این زیرخاکی که رو کرد.
پ ن:
ما که هر چی از مادرمون بگیم کمه، الانم غلام هر دوشون هستیم، بابت این غلامی هم نزد ایشان، احساس سربلندی می‌کنیم.

این عکس قطعا از حیرت‌آورترین عکس‌هاى جهان است که در خود هزاران حرف دربردارد؛
مادران تنها و بى‌پناه که تنها پناهگاه کودک خویشند،
مادران تنها، به دلیلى شوهرشان را ندارند:
مرگ همسر، طلاق، کار زیاد شوهر در دیارى دیگر؛
در هر صورت تنهایى، تلخ است.

آنجا که باید هم مادر باشد هم پدر،
آنجا که بابت زن بودن خویش و یک ساعت دندان‌پزشکى یا آرایشگاه رفتن، احساس عذاب‌وجدان در عمق وجود خویش حمل می‌کند،
آنجا که بابت کوچک‌ترین حرف فک و فامیل به فرزند خود، بسیار حساس می‌شود،
مادران تنها، ثانیه‌هاى خاصى خلق می‌کنند:
شب‌ها علیرغم خستگى براى دخترک پر انرژىِ بی‌خواب، قصه‌اى تازه می‌گویند،
روزها در روزنامهها و سایت‌ها و جامعه دنبال کارند که فقط فرزندشان مدرسه بهترى برود،
وقتى دوتایى عصر جمعه‌اى پارک، کوه، تئاتر و سینما و مهمانى می‌روند،
در تمامى این صحنه‌ها،
مادران تنها
برایم تجسم “مریم” تنها هستند وقتى مسیح را به این زمین امانت داد.
———
تقدیم به مادران تنها

پ ن
من مادران پناهنده را در اروپا دیده‌ام؛ تصور رنجى که کشیده‌اند انسان را از پا درمی‌آورد،
خاطرم هست دوستى عراقى داشتم در لندن که از هشت سالگى پناهنده شده بود با مادرش به انگلستان و مهندس بود. او مادر تنهاى دو فرزند بود که از شوهر بی‌مسوولیت لهستانى‌اش حدا شده بود و کارش کمک به زنان پناهنده بود. یک بار در کمپ زنان سورى پناهنده در جزایر یونان زنى را یافته بود که با شوهر و پسر ١۴ ساله و ۴ ساله خود در شرایطى سخت منتظر جواب پرونده خویش بودند. مادر متوجه شده بود که نگهبان یونانى پسرک ۴ ساله را مورد آزار جنسى قرار می‌دهد و اگر اعتراض می‌کرد که معلوم نبود کجا آواره‌شان می‌کنند، شاید بازگشت به جهنم سوریه؛ اگر به پدر بچه می‌گفت احتمال درگیرى و قتل شوهرش می‌رفت و لذا سکوت کرده بود تا اینکه آمدند انگلیس و مراقبت و …
نه اینکه رنج زنان تنها، در مناطق فقیرنشین همین تهران نباشد ولى فارغ از جغرافیا، چقدر مادر بودن سخت است.
جهت دسترسی به دروس معرفی‌شده، بر روی تصاویر زیر کلیک نمایید:

 

 

مردى ۵٠ ساله با ریشى خاکسترى و خنده‌اى مهربان، صاحب رستوران خلوت خیابان چیزیک است؛
نشسته‌اى و صداى غمگین خواننده زن، مثل یک گرامافون قدیمى به گوش می‌خورد؛
_اصالتا کجایى هستید؟
-سارایوو
مکثى کردم، خاطرات ١٩٩٣ برایم تازه شد، مسوول ستاد دانشجویى حمایت از مردم بوسنى و هرزگووین بودم، بهم می‌گفتند “شیروویچ”
یک کلمه گفتم سربرنیتسا (شهرى که صرب‌ها در یک شب ٣٠ هزار نفر مردمش را قتل عام کردند).
غمى در نگاه و صدایش نشست؛ بغلم کرد، انگار کسى او را از وراى هیاهوى تکنولوژى و ازدحام این شهر به مبداش بازگردانده بود…
جنگ، ظلم، بی‌عدالتى، مهاجرت، رها کردن عزیزانت…
تنها یک عکس برایم ماند؛ چهره دخترکى با کلى کک و مک نمایاننده همراهى زیبایى و سادگى و …
#علیرضا_شیرى

 

 

 

تو منوى غذا، خیر سرمون می‌خواستیم غذایى انتخاب کنیم که محلى باشه و جاى دیگه گیرمون نیاد:

-لطفا دوپیازه آلو!
چند دقیقه بعد که آوردنش، مکثى کردم و با تعجب گفتم به نظرم اشتباهى سفارش یک میز دیگه را واسه ما آوردید!
– چطور؟
-من دوپیازه آلو سفارش داده بودم!
– اینهم دوپیازه آلوئه دیگه!
– پس آلوش کو؟😡
– با دست به سیب‌زمینى‌ها اشاره کرد و گفت ای همه آلو 😳
من که رسما مخم فورمت شده بود گفتم داداش شما به این سیب‌زمینی‌ها میگید آلو؟؟😂
سرتونو درد نیارم! تازه فهمیدم کلهم ملت اینورا (شیراز و بوشهر و …) به سیب‌زمینى می‌گویند آلو، من با اعتراض گفتم این بود آرمان‌هاى دولت مهرورز؟ یا دولت تدبیر و امید؟ یا حتى وعده گفتگوى تمدن‌ها؟؟؟
نگم براتون که اتفاقا غذاى بسیار لذیذى هم بود!
پ ن:

خانومم به کنایه گفت:
“اینقدر اصرار به یافتن ریشه صحیح کلمه نکن! نیست که شما تهرونیها خیلى وجه تسمیه منطقى و علمى واسه سیب‌زمینى دارید؟؟؟ اصلا “سیب” چه ربطى به این گیاه ریشه‌اى داره!!!؟؟”
قشنگ متقاعد شدم😂
پ ن ٢
سیب‌زمینی در حوالی سال ۱۵۷۰ توسط فاتحان اسپانیایی از آمریکای جنوبی به اسپانیا منتقل شد و کشت آن در سراسر اروپا رواج یافت. سیب‌زمینی بعداً توسط مستعمره‌نشین‌های بریتانیایی به آمریکای شمالی منتقل شد.
سیب‌زمینی نخستین بار توسط سرجان ملکم در اواسط پادشاهی فتحعلی‌شاه قاجار به ایران آورده شده‌است، برای همین در ابتدا به آن «آلوی مَلکَم» می‌گفتند. نخستین جایی که در ایران سیب‌زمینی کاشته شد، روستای پشند در استان البرز بوده‌است. به همین دلیل همچنان سیب‌زمینی پشندی در ایران معروف است.

پ ن ٣
محل اقامتمون در بوشهر خانه بومگردى‌مان همیشه سبز بود که محلى جمع و جور و تمیز و دلنشین بود با افرادى گشاده‌رو.

 

چنان است که انگار می‌دانم مغزم زودتر از وقتش،
خاموش خواهد شد؛
تو بگو ترس از میراث حافظه دردکشیده مادر،
یا دیدن آدرس گم‌کردن‌هاى پدر و در خود فرو ریختن از دیدن ترک‌هاى امپراتورى والدین
عادتى دارم؛
هر صبح به چشمانم می‌گویم: کدام زیبایی‌هاست که مرا بدان میهمان خواهید کرد؟
لبخند کدام نوزاد
صورت قرمز شده دخترک کدام ایل،
هیجان فشرده کدام دریاى آبى و کدام کویر طلایى را بر من خواهید تابید؟
به گوش‌هایم می‌گویم:
ضرب آهنگ باران روى ناودان کدام سقف شیروونى را بناست امشب بشنویم؟
کمانچه کدام دخترک هنرمند قلبمان را پاره خواهد کرد؟
حنجره ماهور‌خوانِ کدام مرد قبیله جانمان را آتش خواهد زد؟
به دستانم می‌گویم دست چه کسى را خواهى گرفت که
بر زمینش کوفته‌اند و تویى که او را به اوج باز خواهى گرداند؟
از اینکه گرماى دستانم، خشکیدگى دستان مادرم را با قوطى کرم سورمه‌اى نیوه آ نرم می‌کند، میفهمم جاى درستى از عمرم ایستاده‌ام؛
رنجیده و راضى
این دستان عجب معجزه‌ها که نمی‌کنند…
من همین‌گونه با سلول‌هایم مغازله می‌کنم پیش از اینکه باد حافظه‌ام را بشوید،
من به این لحظه دل بسته‌ام و فردا را هرچه باداباد
علیرضا
———-
عکس از کمبریج است،
کارت پستال‌هایى که براى کسانى می‌فرستم که نمی‌شناسمشان ولى قلبم برایشان گرم است.

 

نور دیدگانم؛
مردم زمان زیادى را تلف می‌کنند به امید ” لحظه درست” انجام یک کار؛
آوازى را که باید با همون صداى متوسطت بخوانى، بخوان
زندگى مسابقه ایکس فاکتور نیست و بقیه هم همایون شجریان نیستند.
تو لیاقت دارى چهچهه بزنى و از ته دل خوشحال باشى که صدایى در سینه‌ات دارى
و رویایى در سر.
دستى را که باید گرم در دستانت بگیرى، امروز بفشار.
عزیزکم؛ کجا تضمینى دارد انسان در زمین که فردا دستان خودش و محبوبش سرد نگردند؟
قشنگ روزگارم،
اگر عذرخواهى درستت را امروز کنى، انسان عظیم‌ترى می‌گردى؛ معلوم نیست فردا دیر نباشد.
امیدوارم تا روزى که این نوشته‌ها را می‌خوانى، قدرى رنج سالم کشیده باشى که ارزش این کلمات را بفهمى.
ما تو را طورى بزرگ نمی‌کنیم که دردهاى زندگى را نفهمى.
سرور جانم
درد بی‌دردى دوایش آتش است.
#دکترشیری

👈 در همین رابطه پیشنهاد می شود:

 

 


از پارکینگ فروشگاه شهروند بیهقى که میایید بیرون، یک خانم پیر شیرین کلام مودب هست که دستفروشى می‌کند و یک چشمش هم نابینا شده؛ سال‌هاست با هم دمخوریم و علیرغم گرفتاری‌هاى جسمانى شدیدش، به خاطر نوه‌هاش میره سر کار؛ چند وقت پیش بهم گفت دلم می‌خواهد یک هدیه ازام قبول کنى، منم گفتم حتما و یک کیسه و سفیدآب برداشتم؛ خودش یک کیسه تو تصویر را گذاشت و خندید و گفت:
اونایى که کسى را ندارند پشتشون را کیسه بکشه، از اینا بدردشون میخوره که خودشون پشتشون را کیسه بکشند. اومدم بگم من احتمالا لازم ندارم دیدم دور از مردیه اشتیاقش را کور کنم.
اسمش را گفت کیسه تنهایى
خواستم بگم دمتون گرم هواى بی‌کسان را دارید.
بیهقى تهرون رفتید تو سرما و گرما نشسته این پیرزن باشرف
پ ن: تو بارون دستفروش‌هاى خیابانى بی‌کار می‌شوند.

 

روزگارى خواهد آمد که من به شانه تو تکیه کنم، امیدوارم مغزم هنوز کار کند و بتوانیم هنوز با خاطراتى که این روزها برایت می‌سازم، بخندیم و کیف کنیم.
نفسم،
بزرگترین ترس من، از دست دادن عملکرد مغزم است،
به همین خاطر است که قبل از اینکه دیر شود سعى می‌کنم از زندگى، ثانیه‌هایش را هم از دست ندهم؛
هر روز صبح ازات خواب‌هایت را می‌پرسم و تو عادت کرده‌اى برایم بگویى که چه دیده‌اى و من متعجب می‌شوم از رویاهایت؛
کودکان روح عالم را، شفاف به ما می‌تابانند؛
کودکان
تا دو سه سالگى که بوى بهشت هم هنوز می‌دهند،
دلم گاهى براى سه سالگیَت تنگ می‌شود ولى گریزى نیست جز بلعیدن همین لحظات بودنت،
کاش می‌شد دعایى کنم که رنجى به جانت ننشیند ولى دعا می‌کنم در رنج‌هاى این زندگى، نور پروردگار را گم نکنى و مرد بزرگترى گردى.
بابا

جهت دسترسی به دروس معرفی‌شده، بر روی تصاویر زیر کلیک نمایید: