تونى گرنت در کتاب “زن بودن”فصل پنجم: زنانگی را در آغوش بگیریم
زن امروزى، پی برده است که زندگی کردن فقط با جنبه مردانه شخصیتش برای او دارای فواید معدودی ست. در پس ظاهر فریبنده، کامل و خودکفای بسیاری از زنان امروزی موجودی عصبی و غمگین نهفته است که غالباً احساس میکند برای زندگی واقعی وقت ندارد. زن اگر پیش از این در بندخانه و شوهر و فرزندانش بود، اکنون غالباً با کار و اهدافش به زنجیر کشیده شده است و هیچ وقت در گذشته فشار را مثل امروز احساس نکرده است. زن امروزى آموخته تا در داد و ستد زبانش را گاز بگیرد. او نمیخواهد دستی را که به وی غذا میدهد قطع کند. دستی که سابقاً متعلق به مردش بوده ولی اکنون به رئیسش «مرد یا زن» تعلق دارد. در واقع احترامی را که زنان در گذشته برای همسران خود قائل بودند اکنون به افراد متعددی انتقال دادهاند. در حوزه کاری زنان به این نتیجه رسیدهاند که با احترام گذاشتن به دیگران خود آنها نیز متقابلاً پاداش میگیرند. این موضوع در زمنیه عشق نیز صادق است ولی متأسفانه آن را تحت عنوان «تمکین کردن» از مرد، گناهی مرگبار، خیانت به جنس زنان و در نهایت منتهای بیاحترامی به زن تلقی میکنند. تمام انسانها نیاز به وابستگی دارند. زن متجدد با انکار حقیقیترین بخش وجودش به استقلال خود تحقق بخشیده است، منتها این استقلال تنهایی او را نیز در پی داشته است. بخش مهم، برونفکنی جامه زرهی آمازون و دسترسی به مردان این است که نشان دهیم به آنها احتیاج داریم و به سادگی کمک بخواهیم، به صورت مرد در برابر مرد با آنها رابطه برقرار نکنیم.
نوشتهها
هى نشین تحلیل کن،
اداى تغییر هم در نیار، مثل اینهایى که واسه لاغرى میرن باشگاه ولى بیشتر با اون تاپ شلوارک کفش ورزشیه و اسپرى و قمقمه آدیداسه، حس ورزشکارى دارن نه واقعا ورزش کردن! گو اینکه ١٠٠ گرم کم نمیکنه بعد دو هفته چون نقاب ورزش زده واسه خودش!
یه تجربه هم بگم واست:
هى نشخوار نکن اشتباهاتت را و بعد اسمش را بذارى خودکاوى!
عمرته که داره میگذره
اگر قطار خودت را حرکت بدى، قطارهاى دیگه اینقدر برایت “سریع السیر” به نظر نمیرسه
تکان بخور!
به پسرمان قول داده بودیم برایش دوچرخه بگیریم، دیروز عصری رفتیم سمت شرق شهر و با حوصله دوچرخهها را امتحان کردیم، بعدش ذوق داشت بوق و چراغ و زلمزیمبو بزنه به این شگفتی تازه، حداقل چهار پدر و مادر دیگر هم با چنین عشقی آمده بودند که این روز شگفتیساز زندگی فرزندشان را رقم بزنند؛ یک پدر و دو پسر که مغازه را میراندند با برخورد خوب و تخفیفهای شیرین، این تجربه را برای مردم، غنی میکردند: نمیدانیم چه بدبختی باید مادر کودک آزار چشیده باشد که کودکش را بزند و عکس و فیلم بگذارد در اینستاگرام؛ نمیدانم و طبیعتا سر منبر اخلاق هم نمیروم، من و بسیاری از شما که پدر یا مادرید؛ «همه زندگیمان» کودکمان است، به عنوان کسی که عمده زندگی کاریام صرف بهبود حال و روز مردمان سرزمینم شده؛ شنیدن اخبار این مادر و کودک شکنجه شده (و نه حتی دیدن فیلمها که قطعا تحمل ثانیهاش را ندارم) کافیست تا دست از زندگی زمینیام بکشم و این دنیا را ترک کنم. ما پدر و مادرانی بینظیر داشتهایم که یادمان دادند چقدر تکتک سلولهایمان باارزشند و والدی کردن را جز این نمیدانم. امیدوارم آن کودک و امثال او را بتوانیم نجات دهیم.
#علیرضاشیری
پ ن:
خیلی غصه دارم از اینکه کودکان به خاطر اعصاب درب و داغون خویش، فشارهای اقتصادی و بیتقوایی چنین آسیب میخورند، ولی خوشحالم که ما مردم دیگر به راحتی اجازه نمیدهیم امثندک والدین یا معلمان بیمار با فرزندان این خاک چنین کنند (رومینا😔)
✔️قانون و اجرای قدرتمندتری میخواهیم
✔️روانشناسان، مشاوران دست بجنبانند و قلم بزنند
پ ن ۲
بعضی شبها قصه میخوانیم با هم و آخرش اینجوری چند دقیقه خوابمون میره و فکر کنم بهشت موعود در برابر لذت این خواب نیمه نشسته کم بیاورد
رسول الله فرمودند: وقروا کبارکم، وارحموا صغارکم
با بزرگتران خویش محترمانه زیست کنید و با کودکانتان با عشق و محبت
تابستونا
وقتی از فوتبال تو محل میومدیم خونه مامانبزرگ ملوک،
تو کاسه حلبی آب میریخت واسمون با یخ قلمبه جایخی یخچال اونیورسال قدیمی؛
با چه مهارتی این آب را چند تا بچه نوبتی سر میکشیدیم و عشق تو سلولهامون ری میکرد (قد میکشید)
حالا امروز روز، دیگه همه رد میشن و طبق طبق افاضات میکنن که کبدت چرب میشه و آدم زهرمارش میشه بخواد آب خنک بخوره …
بلا ازتون دور،
ما که ته عشق و حال کودکیمون همین کاسه آب خنکها بود و ملوک جون که با همین ترفندها مینشوندمون دورش و قرآن درشت خط میگذاشت وسط و اون فلش کاغذیش را روی کلمات مصحف شریف حرکت میداد تا بهمون «قل اعوذ برب الناس» یاد بده؛
حالا سالهاست گوشش به خاکه و ما در حیرت که چرا اولین سورهای که یادمون داد اینقدر دقیق انتخاب شده بود واسه آیندهمون؛
خدایا به جان همه عزیزان سفر کرده، سرور برسان
پ ن
چون برای بعضی خوانندگان، جنس این کاسه خیلی مهم بوده 😈 گشتم دیدم بهش کاسه روحی هم میگویند (ربطی به روی ندارد زیرا آلمینیومی است)
قیمت هر کاله میدانی که چیست
قیمت خود را ندانی ابلهیست
مولوی
شما پرارزشی عزیزم ؛
گوش نکن به صداهای تاریک درونت که به خاطر دوتا اشتباهت، یک عمره دارند بهت وجدان درد میدهند؛
در عوض تصمیم بگیر جبرانش کنی و عبور کن از گذشتهات؛
نشخوار آدمها و زندگیهاشون را بگذار کنار،
خدا میداند چقدر سرزمینهای شگفتانگیز هست که هنوز ندیدهای؛
چه سفرها، چه آغوشها چه زیباییهاست که در ادامه عمرت قرار دارد؛ تنها لازم است آماده شوی؛
برخیزی،
ننشینی،
دلت ثروت میخواهد؟ چون بینظیری بدان که میتوانی در این خلقت پر از فراوانی، برای خودت ثروتی ایجاد کنی؛ فقط قبلش قول بده خدمتی بدردبخور به این عالم ارایٔه کنی تا برکت بریزه از لحظاتت.
خوشاخلاق باش؛
شک نکن چقدر ثروت تو همین خوشاخلاقى جمع شده است؛
برای یک لبخند ساده منتظر اتفاقات عجیب نباش؛
توانگران به راحتی میخندند حتى وقتى گرفتارند،
سبکبارتر از بقیه آدمهای جدی اخمو هستند،
راحتتر میخوابند،
سبکتر بیدار میشوند،
جنسشان نانو تکنولوژی است،
براحتی کسی نمیتواند آلودگی و رسوبات تلخ وجودش را روی آنها بریزد،
جاییکه حرفهای بیهوده میزنند، جای تو نیست؛
خجالت نکش،
برو جاییکه بیشتر مفید باشی.
اِحیا یعنی زنده کردن،
اَحیا جمع حی است یعنی زندگان
افکار مرده؛
خاطرات مرده،
رویاهاى مرده
را رها کن تا در شب قدر، جانت تازه گردد
کار بیشترش دست خودت است اگر نیک بنگرى
زنده باشى
وقروا کبارکم، وارحموا صغارکم
کی فرمود؟ به بهانه ماه رمضان، یک هفته قبل از آغاز
نه برای این ماه، که برای همه عمرت؛
سعادت زندگیست که پیران قبیلهات به تو نگاه تحسین و امید بدارند؛ هم ادب میخواهد هم صبوری هم خویشتنداری
بنا نیست نابخردانه اطاعتشان کنی، کافیست بر ایشان شفقت بورزی
جمله تصویر به روزی نیک از وجودم ساطع شد بر قلم؛
به هنر طراح، در این قاب نشست
دل پیران و کودکان را بیشتر خرسند کنیم
مخلص
علیرضا
روزی در جمع مبلغان مذهبی گفتگویی داشتیم درباره: نقطه مرجع جامعه reference point
مثلا یکی نقطه مرجعش فلان دانشمند یا عالم است؛
یکی فلان خواننده است (استاد شجریان، مهستی)
یکی فلان نویسنده یا شاعر است (آلبر کامو، احمد شاملو)
✔️مرجع داشتن بسیار مهم است، آدم به راحتی دچار نوسان نمیشود؛ بیلنگری خطرناک است.
✔️اگر با یک مرجع مخالفیم، حتما دلایلی داریم و مشکلی هم ندارد مخالف باشیم؛ خطرناک اینست که نقطه مرجع بخشی از مردم را از ایشان بگیریم (نقد، تخریب، قانونگذاری…) و فکر کنیم میآیند دنبال مال ما! بسیار بعید است
عرض من اینست که اگر رسانهای احمد شاملو را تخریب کرد، اون مردم نمیروند دنبال شعر مثلا فاضل نظری! شعر شاملو برای کسانی نماد مقاومت، ایران، رنج والایش یافته شاید باشد و این مسائل به زندگی این آدم معنا داده است؛ نقد ایشان البته که درست است چنانکه نقد اندیشهها به بالندگی جامعه ختم میشود، ولی تخریب او موجب واکنشهای عجیب اجتماعی میگردد
✔️اگر یک نقطه مرجع خطرناک در جامعه بود، نقدش کنیم، تخریبش موجب بهبودش نخواهد شد، چنانکه در بعد کوچک، شعر نو نیمایی در اثر تحقیر و نادیدهگیری شعرای سنتی، چنان تقویت شد که شاید اکنون هوادارنش حتی از شعر کلاسیک بیشتر باشد.
#علیرضاشیری
میروم بالای سرش،
حرفهای نامفهومی میزند،
در آغوش که میکشمش، آرام میشود و دوباره به خواب میرود
ولی بیخوابی مرا غرق میکند
از غم «مرد» بیپناه در جزایر یونان
که پسرکش از فرط گاز اشکآور به خفگی افتاده
وشلاق المپنشینان بر گردهاش بنشسته؛
بابا علیرضا
نیمشبان چهارشنبه
My son woke up in the middle of night,
Did not sleep till His father hugged him for a while,
then he jumped into his sweet dreams….
Then I drown in insomnia ,
Thinking of the sorrow of a “ man”
A refugee father who had no thing to do for his son when “Olympians” started flogging humans in Greece land.
As remembrance of refugees
میدونم متن تلخه ولی واقعیت خودمه؛
دوست ندارم ادا واسه مردم درآرم که چی؟ همیشه خندان باشم؟ خب نیستم چون آدم واقعی هستم نه کتاب و فیلم! شوهر هستم، پسر، پدر، مرد، مدیر و شهروند هم هستم. این نقشها، خنده را میپراند زیرا زندگی و مسوولیت شوخی نیست.
دوست ندارم نقاب همیشه خندان بزنم و با وجود اینکه زیاد میخندم، اما غمهای سالم خودم را هم دارم که متعلق به انسان بودن ماست.
این عکس قصهها دارد.
این عکس مال روزهایی است که تازه شروع کردهام به تدریس عمومی واسه مردم،
هجده سالگی معلم عربی دبیرستان شدم.
بیست و شش سالگیم مدرس دانشگاه شدم.
بیست و هشت سالگی، ماه سوم خدمت، معلم مهارتهای ارتباطی شدم، چیزی که سالها به خاطرش درد کشیده بودم و با مرارت آموخته بودمش از ورای بارها آزمون و خطا؛ کتاب زیاد خوانده بودم اما ارتباط گرفتن تو میهن من را از کتابها نمیشد آموخت، میبابست بارها در هم کوفته میشدی تا چیزی یاد بگیری… اینجوری شد که مدرس شدم، مدرس از روی واقعیتهای زندگی نه کتابهای بیروح!
بعد از ۱۷ سال، دیدن این قاب برای من معلم، پر است از حسهای عجیب و خرد عمر و دعوت به عمیقتر دیدن زندگی…
مریم و ش در این تصویر خندانند ولی از هم جدا شدند و مریم رفت آمریکا و یک بار دیدم در تلویزیون لسآنجلسی، آشپزی یاد میده؛ خیلی وقته خبر ندارم ازش.
یک خانم و آقای دیگه در این عکس هستند (م-و) که دوماه بعد از هم جدا شدند نافرم! چهارسال بعد اون خانم م با آقایی دیگه که در همین عکس هست با هم ازدواج کردند و من هم دعوت شدم جشنشون و الان هم با هم رابطه خانوادگی داریم.
👈یک آقا تو این عکس بعدا طوری باهاش رفیق شدم که عقد اخوت بستیم! الان هم مثل برادریم.
👈خانم ساناز تو این عکس بعدا عروسیش دعوتمون کرد کرج، با مامانم رفتیم (ردیف ۲ روسری بنفش🤗)، بعدا سرطان پستان گرفت، جنگید و الان بچههامون یک مهدکودک میروند، با هم دوستیم و چند وقت پیش، تو جمع والدین ازش تشکر کردم که روزی به من افتخار معلمیش را داده، زیرا اسطوره کمک به آدمهای دردمنده.
یک خانوم هست ردیف یکی مونده به آخر که اسمش پریساست و مثل خواهر برامون خواهری کرده این سالها، گوش شیطون کر عروسیشه بهار،
چهار نفر تو این عکس بعدا روانشناس و مشاور و روانپزشک شدند،
ناگفتههای زیبای دیگر دارند آدمهای این قاب که مجالش نیست؛ عجیبه که اسم و فامیل ۸۰٪ افراد این قاب در قلبم مانده
خواستم بدونید هر جا که با هم عکس میگیریم، کلاس، خیابون، رستوران… تکهای از دعاهایم را بدرقه راهتون میکنم.
مخلص
علیرضا
۱۳۸۳- تهران- فرهنگسرای شفق
پ ن
من ردیف دومم ، دو تا اینور تر مادر😉
نامهای مال ۳۴ سال قبل
یازده سالهام در این نامه؛
یادم نمیآید چه اتفاقی افتاده که این عذرخواهی را نوشتهام اما یادمه موقع جنگ چند ماهی عمو و زن عموم با ما زندگی میکردند و بعدش هم منزلی اجاره کردند همون ورا از صاحبخونه ما؛
عموم اکثرا میرفت جبهه و وقتی میومد کلی خاطرات باحال داشت و پوکه واسم میاورد، موقع بمبارونها که میرفتیم تو پناهگاه (پارکینگ زیرزمینی آپارتمان روبهرویی) میگفت بیدارم نکنید و تکان نمیخورد از رختخواب (یک شیری تیپیک)
الان بعد ۳۴ سال که متن را میخونم، دلم میگیره که واضحا هر کاری کرده بودم، چقدر درمانده بودهام 😰که با دو حدیث شروع کردهام و کلی استغفار هم کردهام؛
تیپیک بچه دهه پنجاهی، آقا و سر به زیر😁
دم عموی گرانقدرم گرم که این نامه را ۳۴ ساله با این کیفیت نگه داشته است.
هم سن و سالهای من که میدونند دفترچه شهر موشها واسه خودش سالاری بود اون وقتها…. بعله
دخترعموم همینجوری زیرخاکی رو میکنه واسمون😂
پ ن:
امضا را مسخره نکن عمو، تو یازده سالگی دوران ما، خیلیها فرق امضا رو با سنگک نمیدونستند، اصلا سال ۶۴ خیلیهاتون تربچه و پیاز بودید… والله با این نوناشون🤗
یازده ساله الان رفع اشکال شیوههای پیشگیری اورژانس بارداری میکنه😰
پ ن ۲
حدیث دوم چه ربطی داشته با داستان نمیدونم حقیقتا، احتمالا از روی پوسترهای قهوه خونهای با عکس حضرت علی (ع) تقلب کردهام. ولی در عمل شد آینده من و مفهومی به اسم توانگری (مثلا من خیلی نبوغ و آیندهپژوهی و اینا… داشتهام😂)