نوشته‌ها

به پسرم رسا… نیازى به گدایى نیست وقتى خداوند تو را ثروتمند آفریده؛
ثروت اصلى قلب آدمی است که می‌باید سالم نگهش داریم؛
توصیه‌هاى پدر طبیبت براى داشتن قلبى سالم:
✔️ نمک سفره کمتر ولى نمک خنده‌ی کسانى که دوست‌شان دارى بیشتر؛
✔️ نفرت و اضطراب و رنجیدگى کمتر، عشق و بخشایش و به دل نگرفتن بیشتر؛
✔️ نقاب همه‌چیزدانى و عقل کل نمایى کمتر، زلالى و سبکى بیشتر؛
✔️ بوسه‌ی یار و آغوش محکم و ترانه‌ی پر امید بیشتر، غم زمانه خوردن و برشمردن بی‌معرفتى مردمان کمتر؛
✔️ عجولى در زندگى و مسابقه‌ی دیدن همه چیز کمتر، قدم زدن توى جاده‌هاى زیبا و درنگ مقدس داشتن و بوییدن علف‌هاى وحشى و نوشیدن چاى تازه دم بهارنارنج بیشتر؛
✔️ مقایسه‌ی خود با اهل عالم کمتر و دردى از کسى کاستن، بیشتر؛
مه‌جبین جان پدر!
در این عالم اگر ترانه و بوسه و بغل کردن سفت و لبخند نشاندن به چهره‌ی مردمان نبود، هیچ پیامبرى به خویش زحمت زمینى شدن نمی‌داد؛
زمین به دلیل دیگرى مقدس نیست جز وجود قلب انسان؛
“مراقب قلبت بمان”
بابا علیرضا

 

حقیقتاً انسان وقتی درد می‌کشد و این درد وجود او را متراکم کرده و می فشرد، وقتی یک فقدان و فشار وحشتناک را تجربه می کند (همه کسانی که افسردگی، فقدان و از دست دادن و یا پرت شدن از بهشت به بیرون را تجربه کرده اند، می دانند چه می گویم) … آن سوختگی، آن کربن تحت فشار، آن ذغال طی سال های عمر مبدل می‌شود به کربنی که آن را باید الماس بنامیم
به عبارت دیگر، از ذغال به الماس رسیدن معادل تبدیل شدن یک تجربه روانی به یک شکوفایی عظیم است.
به یک تعبیر دیگر، وقتی صدف دل انسان یک غم را که سازنده است در درون خودش نگه می‌دارد پس از مدتی مبدل می‌شود به یک مروارید.

 

ساعت ۴ بعدازظهر شده بود؛ مطالب کلاس خسته‌کننده و تکرارى و به شدت خواب‌آور شده بود، نُه صبح کجا و پنج عصر کجا؟
انتهاى روز باید یک ساعت تمرین راهبر(کوچینگ) می‌کردیم. هم کلاس من، یاسمین زنى انگلیسى با تبار ترکى بود، ۴۶ ساله و از مدیران فروش شرکت ادوبى، صورتى خشک و آهنى داشت بدون هیج نشان زنانه .
از او خواهش کردم در فضاى تازه بارون خورده بیرون ساختمان اصلى بنشینیم که لختى از هواى دم کرده اتاق درس برهیم؛ وقتى قصه زندگیش را تعریف می‌کرد خستگیم در رفت از شنیدن تلاشهایش براى بزرگ کردن دخترش به تنهایى و نحوه ادامه تحصیلش و تلاشش براى موفقیت در سیستمى تقریبا مردانه در انگلیس؛ موقع بازگشت به کلاس، میدانستم از همکلاسیم بیش از کل تدریس استادم یاد گرفته ام! فقط دلم میخواست درنگى کنم، صحنه را ببلعم با همه زیباییش و یادگارى کنم براتون🤗
داستان انسان همیشه تفکر برانگیز است، نه؟
پ ن :
قشنگ واضحه از بس کار داشته ام بعد درس ، خوابم نمیبره ولى خدا رو شکر تموم شدند و فردا روز از نو و روزى از نو

انسان سالم به اندازه ظرفیتش، سر در حقایق زندگى می‌کند. اگر اصلا برایم مهم نباشد که چه بر سر همسایه و همکار و هم میهن می آید که می‌شوم آدمى بی ارتباط با محیط زندگیم؛ اگر چنان درگیر مشکلات مردم بشوم که فکر و قلب و تدبیرم توسط غمها اشغال شود، کمکى نخواهم نتوانست کنم عملا و فقط بارى می‌شوم به دوش اطرافیان
این روزها اخبار افتضاح تلاطم اقتصادى و فساد بعضى مسوولین و ظلم آنانکه انتظار میرود اهل عدل باشند ما را زیر شلاق گرفته است،
من دوران بدترى را هم دیده ام و بجاى توجه بی‌مورد به رسانه هاى مخرب ذهنم، توجهم را بیشتر به کارم معطوف داشته ام به جاى حرص خوردن، کلى افکار و ایده هاى خوب و خلاق تو همین شرایط به ذهن آدم می‌رسه ( یادمه تو تحریمهاى دوره آقاى احمدى نژاد دوستى جوان رازدر شوشتر دیدم که حوضچه پرورش ماهى راه انداخته بود و صادراتى عالى به عراق داشت) البته باز کسانى هستند که الان می‌نویسند تو نفست از جاى گرم بلند میشه و … من فکر می‌کنم آدمها ادبیات خود تحقیرى و شکست را انتخاب می‌کنند و من نمی‌توانم جز نشان دادن یک مسیر طى شده موفق، کارى بیشتر کنم.
امیدهاى جدید را کشف کنید وقتى همه دارند خود را می‌بازند، توانگر حل مساله می‌کند و هضم مسائلى که هنوز حلشان نکرده است