چنان است که انگار میدانم مغزم زودتر از وقتش،
خاموش خواهد شد؛
تو بگو ترس از میراث حافظه دردکشیده مادر،
یا دیدن آدرس گمکردنهاى پدر و در خود فرو ریختن از دیدن ترکهاى امپراتورى والدین
عادتى دارم؛
هر صبح به چشمانم میگویم: کدام زیباییهاست که مرا بدان میهمان خواهید کرد؟
لبخند کدام نوزاد
صورت قرمز شده دخترک کدام ایل،
هیجان فشرده کدام دریاى آبى و کدام کویر طلایى را بر من خواهید تابید؟
به گوشهایم میگویم:
ضرب آهنگ باران روى ناودان کدام سقف شیروونى را بناست امشب بشنویم؟
کمانچه کدام دخترک هنرمند قلبمان را پاره خواهد کرد؟
حنجره ماهورخوانِ کدام مرد قبیله جانمان را آتش خواهد زد؟
به دستانم میگویم دست چه کسى را خواهى گرفت که
بر زمینش کوفتهاند و تویى که او را به اوج باز خواهى گرداند؟
از اینکه گرماى دستانم، خشکیدگى دستان مادرم را با قوطى کرم سورمهاى نیوه آ نرم میکند، میفهمم جاى درستى از عمرم ایستادهام؛
رنجیده و راضى
این دستان عجب معجزهها که نمیکنند…
من همینگونه با سلولهایم مغازله میکنم پیش از اینکه باد حافظهام را بشوید،
من به این لحظه دل بستهام و فردا را هرچه باداباد
علیرضا
———-
عکس از کمبریج است،
کارت پستالهایى که براى کسانى میفرستم که نمیشناسمشان ولى قلبم برایشان گرم است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.