شب عیدی پیشنهاد کردم که حیفه این رابطه زیبا اینجور شده؛ اتفاقی نیفتاد؛
ماه رمضون دوباره حرفش را انداختم، کسی تحویل نگرفت
کل داستان بود و نبودش هیچ دخلی به زندگی من نداره ولی من بسیار برای آن زن احترام قائلم و دوستش دارم
بالاخره دیروز به هر قیمتی شده تلفن برادر بزرگ را گیر آوردم و زنگ زدم
اولش نشناختند،
آدرس دادم که فلانیام، پسر فلانی؛
خوشحال شدند و تحویلم گرفتند
ماجرا را گفتم، بیمقدمه
کمی مکث و مِن و مِن کردند
عرض کردم، من نه درباره اختلافتان صلاحیت میانجىگرى دارم نه علاقهاى به ورود در اون داستان دارم
من نگران زمانم،
این زندگى فرصت به خیلیها نمیده
پرسیدم اگر الان بشنوید خواهرتان بستری بیمارستان شده یا خدای ناکرده فوت شده، نمیروید مراسم؟
-میروم معلومه میروم
-خب الان که زنده است و هنوز حافظهای مانده، بدنی نحیف ولی مستقل هست، تماس بگیرید
-خودم بارها در این جند سال میخواستم بروم خواهرم را در آغوش بگیرم، اخیرا هم کرونا گرفتم و مصمم شدم که اگر زنده ماندم، این امر مهم را عقب نیندازم
– اجازه میدهید میزبانی شما دو نازنین را من و همسرم به عهده بگیریم؟ نعلبکی خوشگل گرفتیم واسه این روزها
خندید و پذیرفت
بغض داشت وقتی گوشی را قطع میکردیم
و من بعدش گریستم به خاطر آدمهایی که نه خودشان شهامت دارند یک مشکل را تمام کنند نه کسی را دارند که نعلبکی رنگی رنگی داشته باشه به عشق اونها
آشنایی دارم محترم که با برادر بزرگترشان، چند سالیه سر اختلاف بچههاشون، قهراند
درود بر شما خیلی استفاده کردم از مدیریت زمان گفتار شما