در نوجوانیم، علیرضا ناظم- که بعدا در کربلاى پنج، شاهکار فرماندهان نظامى وقت😔، شهید شد و پیکرش هم در شلمچه جا ماند- جمعه صبح‌ها تو مسجد محل بهمون چیزهاى مختلف یاد می‌داد از جمله عکاسى و ظهور و چاپ و … بسیار تجربه عجیبى بود و باورش سخته سالها بعد چقدر مرا مشغول به خود کرد

هجده ساله که بودم، آقام یک دوربین نیکون اف جى براى قبولى دانشگاه برایم هدیه گرفتند که حکم مرسدس بنز داشت برایم؛ تو دانشکده طب که بودم، بعدا یک ترم مرخصى گرفتم که ایران را عکاسى کنم و عمیق‌تر عکاسى بیاموزم؛ از نظر بزرگان، عکاسى یعنى سیاه سفید و آنالوگ

اون موقع فیلم‌هاى ٢۴-٣۶ تایى می‌گرفتیم و وقتى تموم میشد با چه دقت و مهارتى مارادوناوار، می‌رفتیم اتاقی تاریک که مثلا حلقه فیلم را از دوربین بیرون بیاوریم و بعدش آن گنج را می‌گذاشتیم در جیبمان که ببریم ظهور؛
اواخر دستگاه‌هاى ظهور در هجده دقیقه آمده بود و عکاسان مثل پدران منتظر درب اتاق زایمان با کلى شوق و اضطراب تو این مغازه‌ها منتظر می‌شدیم ببینیم عکس‌ها خوب شده یا نه؟
نکنه فلان معشوق عکسش تار شده باشه، نور کافى نبوده باشه، دستانم لرزیده باشه… این انتظار که همیشه بیش از هجده دقیقه بود، شبیه‌سازى زندگى بود… صبورى براى تحقق رویاها
الان تو عکاسى دیجیتال و این فیلترهای عجیب و غریب، زیبایی هست، اون معناى عمیق نیست… سرعت، معنا را از ما گرفته
اوج هدیه‌اى که به یک محبوب می‌دادیم عکسى بود از شکوهش که گرفته بودیم، با شوق ظاهرش کرده بودیم سیاه سفید و با شوق بهش قاب شده هدیه می‌کردیم: سی در چهل
تامام،
امیدوارم زندگیتان پر معنا باشد
علیرضا

این مطلب را هم بخوانید
اگه این حمامه، ما دقیقا از بچگیمون تا حالا کجا می‌رفتیم؟

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *