پسرکم در خواب نازش ناگهان صدایم می‌کند؛
می‎روم بالای سرش،
حرف‌های نامفهومی می‌زند،
در آغوش که می‌کشمش، آرام می‌شود و دوباره به خواب می‌رود
ولی بی‌خوابی مرا غرق می‌کند
از غم «مرد» بی‌پناه در جزایر یونان
که پسرکش از فرط گاز اشک‌آور به خفگی افتاده
و‌شلاق المپ‌نشینان بر گرده‌اش بنشسته؛
بابا علیرضا
نیم‌شبان چهارشنبه

My son woke up in the middle of night,
Did not sleep till His father hugged him for a while,
then he jumped into his sweet dreams….
Then I drown in insomnia ,
Thinking of the sorrow of a “ man”
A refugee father who had no thing to do for his son when “Olympians” started flogging humans in Greece land.

As remembrance of refugees

میدونم متن تلخه ولی واقعیت خودمه؛
دوست ندارم ادا واسه مردم درآرم که چی؟ همیشه خندان باشم؟ خب نیستم چون آدم واقعی هستم نه کتاب و فیلم! شوهر هستم، پسر، پدر، مرد، مدیر و شهروند هم‌ هستم. این نقش‌ها، خنده را می‌پراند زیرا زندگی و‌ مسوولیت شوخی نیست.
دوست ندارم نقاب همیشه خندان بزنم و با وجود اینکه زیاد می‌خندم، اما غم‌های سالم خودم را هم دارم که متعلق به انسان بودن ماست.

این مطلب را هم بخوانید
اینجوری مریض خوب میشه!
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *